جدول جو
جدول جو

معنی قزیح - جستجوی لغت در جدول جو

قزیح
(قَ)
ملیح قزیح، از اتباع است. (منتهی الارب). ملیح از ملح و قزیح از قزح آید. (اقرب الموارد). قزیح، از اتباع ملیح است. گویند: ملیح قزیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزیح
تصویر مزیح
شوخی، مزاح، گستاخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیح
تصویر قیح
زرداب، چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزح
تصویر قزح
ادویه، چاشنی، تخم پیاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریح
تصویر قریح
مجروح، زخمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
(قُ زَ)
تیره ای است از بجیله از دودۀ قزیع بن فتیان بن ثعلبه بن معاویه بن یزید بن غوث بن انمار بن اراش. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نزوح. دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ممال مزاح. لاغ و خوش طبعی و شادی و خوشی. (ناظم الاطباء). خوش طبعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح.
فردوسی.
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار بر ماگذشت از مزیح.
فردوسی.
، طعنه. تمسخر. شوخی:
همه برکشیدند گردان سلیح
بدل خشمناک و زبان پرمزیح.
فردوسی.
بسازم کنون من ز بهرش سلیح
همی گفت چونین بروی مزیح.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لاغر. گویند: بعیر رزیح و ناقه رزیح. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
آب و نخلستانی است از فرزندان امرؤالقیس بن زیدمناه بن تمیم در یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَزْ زا)
بایع قزح. (اقرب الموارد). رجوع به قزح شود. پیاز و دیگر دیگ افزار فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بیماریی است گوسپندان را. (منتهی الارب). مرض یصیب الغنم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُزْ زا)
اسم مغربی نباتی است خوشبو و شبیه به رازیانه و از آن کوچکتر و شعبه او بیشتر و متشبک و تخمش مانند انیسون. در سیم گرم و خشک و مدر بول و حیض و مسکن دردهای بارده و محلل ریاح و تخم و شاخ او در اطعمه باعث لذت آن و چون آب طبیخ او تا ربع رطل با شکر بنوشند، در تحلیل ریاح و درد احشاء مجرب دانسته اند. (تحفۀ حکیم مؤمن). اعراب افریقیه آن را حلحان و اهل شیراز کمه و کماه نیز نامند. (مخزن الادویه). و برخی آن را علیجان نامند. (مفردات ابن بیطار). و رجوع به مخزن الادویه شود
لغت نامه دهخدا
(رُتْ تَ)
به یک دفعه شاشیدن. قزح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قزح شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
هر چیز ساخته شده از ابریشم. ابریشمین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شوربا. یا آنچه در بن دیگ ماند از خوردنی و برداشتن آن به کفلیز دشوار گردد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَس س)
دژی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قزی
تصویر قزی
پاژنامه (لقب)، پازنام زشت
فرهنگ لغت هوشیار
پلشت خونریم، ریم چرک، زرداب زرد آب، ریم (چرک) بی آمیزش، خون ریم چرک پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزیح
تصویر نزیح
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزیح
تصویر مزیح
مزاح: کشانی بدو گفت با تو سلیح نبینم همی جز فریب ومزیح. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریح
تصویر قریح
زخمی خسته، پاک ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزاح
تصویر قزاح
دیگ افزارفروش دارچین فروش شیرسوز ازبیماری های دام، گمه ازگیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزین
تصویر قزین
نادرست نویسی کژین کچین آنچه از کژ ابریشم کم بهافراهم آورند
فرهنگ لغت هوشیار
قوس قزح، آنچه که بر هوا پیدا شود، بشکل سرخ و سبز و کمان و آنرا کمان رستم نیز خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیح
تصویر زیح
دور رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدیح
تصویر قدیح
شوربا شله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
ناپسند و زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیح
تصویر قیح
((قَ یا قِ))
زردآب، ریم (چرک) بی آمیزش، خون ریم، چرک، پلشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قزح
تصویر قزح
((قُ زَ))
رنگارنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
((قَ))
زشت، جمع قباح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
زشت
فرهنگ واژه فارسی سره
بد، خبیث، رکیک، زشت، سخیف، سوء، کریه، مستهجن، مکروه، ناپسند، نامستحسن، ننگین
متضاد: مستحسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جزغاله
فرهنگ گویش مازندرانی