جدول جو
جدول جو

معنی قریظ - جستجوی لغت در جدول جو

قریظ
(قُ رَ)
تصغیر قرظ، و آن درخت سلم است. (معجم البلدان). رجوع به قرظ شود
لغت نامه دهخدا
قریظ
(قَ)
جائی است در یمن که بدان ذوقرظ و ذوقریظ نیز گویند. سبیعبن خطیم دراشعار خود از آن یاد کرده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قریع
تصویر قریع
سید، مهتر، پهلوان، حریف، هم نبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقریظ
تصویر تقریظ
مدح کردن، ستودن، در مدح کتاب یا شعر یا نوشتۀ کسی چیزی نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریض
تصویر قریض
شعر، سخنی که دارای وزن و قافیه باشد، سخن منظوم، کلام موزون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریش
تصویر قریش
صد و ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴ آیه، ایلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریر
تصویر قریر
آنکه چشمش به شادی روشن شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرین
تصویر قرین
نزدیک، همدم، همسر، یار، مصاحب
فرهنگ فارسی عمید
(قُ رَ ظی ی)
نسبت است به قریظه. رجوع به قریظه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
زکریا بن منظور بن عتبه بن ثعلبه بن ابومالک. از محدثان و از مردم مدینه است. وی از ابوجازم احادیثی بی اصل و مخدوش روایت کرده است و بدین جهت احادیث او را کسی نقل نکند. (از انساب سمعانی). محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
عطیه. وی را در جنگ نی در زمرۀ اسیران به حضور یزدشعمر بردند. مجاهد و بعضی دیگر از او روایت دارند. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ ظَ)
قبیله ای است از جهودان خیبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ ظَ)
نام مردی است که فرزندان او به قلعۀ حصبه نزدیک مدینه سکونت کردند و به وی منسوب شدند. قریظه و نفیر دو برادر و از فرزندان هارون پیغمبر علیه السلام بودند. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَعْ عُ)
بستودن. (زوزنی). ستودن زنده را بحق باشد یا باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ستودن و مدح کردن بحق یا باطل را. (مجمل اللغه) ، ستودن مکتوب کسی را و تصدیق نوشتن بر آن. (ناظم الاطباء). در فارسی امروز نوشتن مطالبی مدح آمیز بر کتابی
لغت نامه دهخدا
خنک سرد. یا چشم (مردم مردمک عین) قریر. چشم خنک کرده: بر روی ملک دیده ای بصیر است و در دیده دولت مردمی قریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریح
تصویر قریح
زخمی خسته، پاک ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرید
تصویر قرید
مصغرقرد ریزه کپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریص
تصویر قریص
لنگرکشتی، لنگرگاه کشتی گزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریت
تصویر قریت
آب فسرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریب
تصویر قریب
نزدیک، خویشاوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریش
تصویر قریش
نام قبیله ایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراظ
تصویر قراظ
برگ شلم فروش (شلم صمغ صمغ عربی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریض
تصویر قریض
بریده شده، چامه سرود، بدهکار گزنه از گیاهان مقروض، شعر
فرهنگ لغت هوشیار
آبله ریزه، مهتر بزرگ مردم، هماورد، گشن برگزیده سرور قوم مهتر، همارود حریف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرین
تصویر قرین
همسر، همسال مرد، نزدیک، همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
دهکده، شهر، هر جائی که مسکن و ماوای مردمان باشد و دارای بناهای چندی بود، متصل بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقریظ
تصویر تقریظ
ستودن و مدح کردن، بحق یا باطل را ستودن، مکتوب کسی را تصدیق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقریظ
تصویر تقریظ
((تَ))
ستودن، مطلبی را در تجمید کتاب یا نوشته ای نوشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریع
تصویر قریع
((قَ))
سرور قوم، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریض
تصویر قریض
((قَ))
مقروض، شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریر
تصویر قریر
((قَ رِ))
روشن، خنک، سرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریب
تصویر قریب
((قَ))
نزدیک، خویشاوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریه
تصویر قریه
((قَ یِ))
ده، دهکده، شهر، جمع قری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرین
تصویر قرین
((قَ))
همسر، همدم، یار، نزدیک، جمع قرنا (ء)، اقران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریب
تصویر قریب
نزدیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تحسین، تمجید، ثنا، ستایش، مدح
متضاد: تنقید، ستودن، تمجید کردن، ستایش کردن، مدح کردن
متضاد: نکوهیدن، نکوهش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد