جدول جو
جدول جو

معنی قریث - جستجوی لغت در جدول جو

قریث(قِرْ ری)
نوعی از ماهی. (آنندراج). نوعی از ماهی دریایی. (ناظم الاطباء). مارماهی. (بحر الجواهر). افقلیس. جریث. جرّی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قریب
تصویر قریب
مقابل بعید، نزدیک، در علوم ادبی در علم عروض یکی از بحور شعر بر وزن «مفاعیلن مفاعیلن فاعلاتن»، خویش، خویشاوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریر
تصویر قریر
آنکه چشمش به شادی روشن شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرین
تصویر قرین
نزدیک، همدم، همسر، یار، مصاحب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریع
تصویر قریع
سید، مهتر، پهلوان، حریف، هم نبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریش
تصویر قریش
صد و ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴ آیه، ایلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریض
تصویر قریض
شعر، سخنی که دارای وزن و قافیه باشد، سخن منظوم، کلام موزون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریه
تصویر قریه
آبادی بزرگی که دارای خانه های بسیار و مزارع باشد
روستا، ده، دیه، آبادی، دهکده، کل، رستاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریح
تصویر قریح
مجروح، زخمی
فرهنگ فارسی عمید
(قَ ثا)
قریثاء. (ناظم الاطباء). رجوع به قریثاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرید
تصویر قرید
مصغرقرد ریزه کپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریب
تصویر قریب
نزدیک، خویشاوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریح
تصویر قریح
زخمی خسته، پاک ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریت
تصویر قریت
آب فسرده
فرهنگ لغت هوشیار
خنک سرد. یا چشم (مردم مردمک عین) قریر. چشم خنک کرده: بر روی ملک دیده ای بصیر است و در دیده دولت مردمی قریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریص
تصویر قریص
لنگرکشتی، لنگرگاه کشتی گزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریض
تصویر قریض
بریده شده، چامه سرود، بدهکار گزنه از گیاهان مقروض، شعر
فرهنگ لغت هوشیار
آبله ریزه، مهتر بزرگ مردم، هماورد، گشن برگزیده سرور قوم مهتر، همارود حریف
فرهنگ لغت هوشیار
دهکده، شهر، هر جائی که مسکن و ماوای مردمان باشد و دارای بناهای چندی بود، متصل بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرین
تصویر قرین
همسر، همسال مرد، نزدیک، همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریش
تصویر قریش
نام قبیله ایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریه
تصویر قریه
((قَ یِ))
ده، دهکده، شهر، جمع قری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرین
تصویر قرین
((قَ))
همسر، همدم، یار، نزدیک، جمع قرنا (ء)، اقران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریب
تصویر قریب
((قَ))
نزدیک، خویشاوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریر
تصویر قریر
((قَ رِ))
روشن، خنک، سرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریض
تصویر قریض
((قَ))
مقروض، شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریع
تصویر قریع
((قَ))
سرور قوم، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریب
تصویر قریب
نزدیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قریب
تصویر قریب
Imminent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از قریب
تصویر قریب
iminente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از قریب
تصویر قریب
неминуемый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از قریب
تصویر قریب
unmittelbar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از قریب
تصویر قریب
nieuchronny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از قریب
تصویر قریب
неминучий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از قریب
تصویر قریب
inminente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی