جدول جو
جدول جو

معنی قرعث - جستجوی لغت در جدول جو

قرعث
(قَ عَ)
فراهم آمدگی. اسم است تقرعث را که به معنی تجمع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرع
تصویر قرع
دیگی شبیه کدو تنبل در دستگاه تقطیر به همراه، که مایع در آن جوشانده می شد، کوفتن، زدن
قرع وانبیق: دستگاهی برای تقطیر مایعات و گرفتن گلاب، عرق و مانند آن، شامل یک دیگ، لولۀ افقی و لوله ای مارپیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرعه
تصویر قرعه
سهم، نصیب، تکۀ کاغذ یا هر چیز دیگر دارای شماره یا نشانه که به وسیلۀ انتخاب تصادفی آن، سهم و نصیب کسی را معین می کنند، پشک
قرعه انداختن: انتخاب تصادفی از طریق قرعه
قرعه زدن: انتخاب تصادفی از طریق قرعه، قرعه انداختن
قرعه کشیدن: انتخاب تصادفی از طریق قرعه، قرعه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرع
تصویر قرع
ریختن موی سر، کچل شدن، کچلی
فرهنگ فارسی عمید
(قِرْ ری)
نوعی از ماهی. (آنندراج). نوعی از ماهی دریایی. (ناظم الاطباء). مارماهی. (بحر الجواهر). افقلیس. جریث. جرّی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کدو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به فارسی کدو و به ترکی قباق نامند و دو قسم میباشد، یکی را کدوی سبز و دیگری را رومی گویند، مجموع آن در دوم سرد وتر و ملین و مفتح و مدرّ بول و عرق و مسکن تشنگی و قلیل الغذاء و آب مطبوخ او در آنچه به خمیر گرفته یک شب در آتش تون و تنور گذاشته باشند با عسل و اندکی نطرون مسهل به اعتدال صفرا و با فلوس خیارشنبر و ترنجبین و خمیرۀ بنفشه جهت تبهای صفراوی و دموی و با تمر هندی و شکر جهت اخراج صفرای سوخته و حرارت دماغ و وسواس و جنون و رمد و دردسری که از بخارات حارّه باشد مفید و قدر شربتش تا 45 مثقال است و خوردن کدو با مزوّرات جهت تبهای حارّه و سرفه و جگر گرم و ترطیب بدن و دماغ مؤثر و مرق خروس بچه که با کدو طبخ یافته باشد و با مغز تخم آن جهت رفع غشی تبهای حاره و سمیّت اخلاط بی عدیل است و مربای آن جهت مواد سوداوی و تقویت دماغ و تولید خلط صالح مؤثر و ترشی آن ملطف و هاضم، و مسکن حدّت خون و صفرا است، و اقسام کدو مولد نفخ و مضعف معده و مسقط اشتها و مضر مواد بلغمی و سوداوی که از احتراق بلغم باشد و باعث قولنج و به تنهایی سریعالاستحاله به خلط موجود در معده و با اغذیه منقلب به طبع غالب او میگردد و هرگاه در معده فاسد شود مانند خیار مولد خلط سمی است و مصلحش زیره و ادویۀ حارّه و در مزاج صفراوی غوره و سرکه و امثال آن و ضماد کوبیدۀ او جهت اورام حاره و التهاب معده و احشاءو دردسر حار و رفع بیخوابی و خشکی دماغ و قطور او با روغن گل جهت درد گوش و ورم حارۀ آن و سعوط او با شیر دختران جهت سرسام و هذیان و بیخوابی و غرغره به آب او جهت خناق مفید و سائیدۀ خشک او جهت سرفه و درد سینه و التهاب صفرا و درد گلو و اکتحال به آب گل وآب تمر گل دار او جهت رمد و زردی یرقان که در چشم باشد به غایت مؤثر است و پوست خشک سوختۀ او در قطع نزف الدم جراحات و رفع آکله و زخمها مجرب است و با روغن تازه جهت سوختگی آتش و با سرکه جهت بهق و برص و خوردن آن جهت بواسیر و نزف الدم احشاء نافع است. مغز تخم کدو در دوم سرد و در اول تر به جهت حرقهالبول و لاغری گرده و قرحۀ مثانه و خشونت سینه و نفث الدم ریه و تبهای حارّه و تشنگی و سرفه و قرحۀ امعاء مفید و روغن تخم او جهت رفع بیخوابی و یبوست دماغ و مغص صفراوی و سبل و تبهای حارّه بی عدیل و قدر شربتش از مغز تخم او و روغن او تا هفت مثقال و بدلش مغز تخم هنداونه است و روغن کدو که جوف آن را کوبیده آب آن را با ربعآن روغن کند بجوشانند تا روغن صرف بماند سرد و تر ومرطب بدن و جهت صاحب دق و مالیخولیا و حرارت و یبوست دماغ و تشنج یابس و سرفۀ حار و نرم کردن صلابات بسیار مفید است، و چون کدو را پوست جدا کرده با دنبه وپیه گردۀ بز بکوبند و بجوشانند تا مهرا شود و چربی او را جمع کنند در ترطیب قویتر از روغنی است که با روغن کنجد ترکیب دهند. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، پاتیلۀ مدور مانند کدو که برای تقطیر عطرها به کار برند. قرع و انبیق. رجوع به قرع و انبیق شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
هرچه که بسوی وی پیش کرده شود. (منتهی الارب) : قرع النّدب، ای الخطر یستبق علیه. (اقرب الموارد) ، آبله ریزۀ سفید است که شتربچگان را برآید، و دوای آن نمک است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کفک شتر، سپر، انبان کوچک، انبان فراخ شکم که در آن طعام مینهند، مراح قرع، خوابگاه شتران خالی از شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام چند وادی است در بلاد شام. (منتهی الارب). و از آن جهت بدین نام خوانده شده اند که چیزی در آنها نروید. (معجم البلدان)
آب خوری است در راه مکه میان قادسیه و عقبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
قرعاء، به تمام معانی. (منتهی الارب). رجوع به قرعاء شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مرغزارکه گیاه آن را ستوران چریده باشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ عُ)
قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُرْ رَ)
جمع واژۀ اقرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَعْ عَ)
نام شاعری. (منتهی الارب). لقب بشار بن برد فارسی شعوبی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَعْ عَ)
دیک مرعث، خروس دارای رعثه و ریش، صبی مرعث، کودک قرط وگوشواره دار. (از اقرب الموارد) (از ناظم االاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَطْ طُ)
تجمع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فراهم آمدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
کلانسال تن دار. (منتهی الارب). شتر سالخورده و سنگین وزن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ ثَ)
نام مردی است بسیارسؤال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دژی است در کوه ریمه از نواحی یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ)
حلقۀ دبر. ج، براعث. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
که گوشوار دارد، خداوند عیش خوش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، ستور را بر سر خود بچرا گذاشتن. (منتهی الأرب). چاروا بچراگاه گذاشتن، خداوند عیش خوش کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گوشواردرکردن. (تاج المصادر بیهقی). گوشوار در گوش کردن. (زوزنی) (آنندراج). باگوشواره شدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد). تقرط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
چیره شدن در قرعه زدن، کوفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زدن. زدن در: قرع باب، کوفتن در، برجهیدن گشن بر ماده، پشیمان گردیدن و بر هم سائیدن. گویند: قرع فلان سنه، پشیمان گردید و بر هم سائید دندان را از ندامت، فال زدن به قرعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عا)
جمع واژۀ قریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شترکره های آبله ریزه برآمده. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ عَ)
داغی است که بر وسط بینی شتر کنند، گزین مال، آنچه به فال زنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پشک:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
یکی قرع. رجوع به قرع شود، داغی است که بر ساق شتر کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ عِ)
نام مردی است ترک، و او راست مدرسه ای در غزنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرع
تصویر قرع
کوفتن و زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعث
تصویر رعث
پشم رنگین، گلنار بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرعا
تصویر قرعا
مرغزارخشک، زن کل
فرهنگ لغت هوشیار
پانسه پشک، بهره یک بارزدن یک بارکوفتن یک بار کوفتن یک بار زدن، نصیب بهره سهم، قطعه ای کاغذ چوب یا استخوان و مانند آن که به وسیله فال زدن یا آن نصیب کسی را معین کنند پشتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرث
تصویر قرث
کوزه کوچک، رنج دیدن، به رنج افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرع
تصویر قرع
((قَ رْ))
قرعه زدن، ضربه زدن، کوفتن، ریختن موی سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرعه
تصویر قرعه
((قُ عِ))
آنچه که با آن فال بزنند
فرهنگ فارسی معین
پشک، سهم، قسمت، نصیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد