جدول جو
جدول جو

معنی قاصر - جستجوی لغت در جدول جو

قاصر
کوتاه، نارسا، عاجز، قصور کننده، کوتاهی کننده
تصویری از قاصر
تصویر قاصر
فرهنگ فارسی عمید
قاصر
تقصیر کننده، مقصر، کوتاهی کننده
تصویری از قاصر
تصویر قاصر
فرهنگ لغت هوشیار
قاصر((ص))
کوتاهی کننده
تصویری از قاصر
تصویر قاصر
فرهنگ فارسی معین
قاصر
ضعیف، عاجز، ناتوان، کوتاه، نارسا
متضاد: قادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیصر
تصویر قیصر
(پسرانه)
معرب ار لاتین، لقب پادشاهان روم و بعضی از کشورهای اروپایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
(پسرانه)
نصرت دهنده، یاری کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قادر
تصویر قادر
(پسرانه)
دارای قدرت، توانا، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قاهر
تصویر قاهر
(پسرانه)
چیره، توانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حاصر
تصویر حاصر
محصور کننده، درحصار کننده، بازدارنده، شمارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصار
تصویر قصار
کسی که جامه ها را بشوید و سفید کند، گازر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاسر
تصویر قاسر
کسی که دیگری را به زور به کاری وادارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصار
تصویر قصار
جهد، غایت جهد، منتهای کوشش، پایان کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصار
تصویر قصار
قصیرها، کوتاه ها، جمع واژۀ قصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باصر
تصویر باصر
بیننده، بینا، ویژگی نگاه تیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
یاری کننده، یار و یاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قادر
تصویر قادر
باقدرت، توانا، نیرومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاصف
تصویر قاصف
ش کننده، باد شدید و تند که درختان را بشکند، رعد سخت و غرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاصره
تصویر قاصره
قاصر، کوتاه، نارسا، عاجز، قصور کننده، کوتاهی کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صِ)
کسی که قصر وی در محاذات قصر دیگری باشد. (ناظم الاطباء) : فلان مقاصری، کوشک وی روباروی کوشک من است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
ج مقصر و مقصر و مقصره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مقصر و مقصره شود، ریشه های درخت، واحد آن مقصور است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اظهار کوتاهی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازایستادن از امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازایستادن از امری در حالی که بر آن قادر باشد، خرد و حقیر شدن نفس کسی، پست و در کشیده و کم گردیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صِرَ)
مؤنث قاصر. کوتاه. رجوع به قاصر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صِ)
جمع واژۀ اقصر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ اقصر، بمعنی کوتاه و مرد خشک گردن. (آنندراج). رجوع به اقصر شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
شهری است در سرزمین روم. (معجم البلدان ج 7 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
حصن قاصرس، شهری نزدیک ترجاله به اسپانیا
لغت نامه دهخدا
مونث قاصر و پاک چشم: زن مونث قاصر، زنی که جز شوهر خود بدیگری چشم ندارد، جمع قاسرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاصر
تصویر شاصر
آهوبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقصر
تصویر اقصر
کوتاه تر، قصیرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصر
تصویر حاصر
محصور کننده، بازدارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقاصر
تصویر اقاصر
جمع اقصر، کوتاهتران جمع اقصر کوتاهتران، کوتاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقاصر
تصویر تقاصر
کوتاهی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باصر
تصویر باصر
چشم دارنده، نگاه تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاصره
تصویر قاصره
((ص رَ یا رِ))
مؤنث قاصر. زنی که جز شوهر خود به دیگری چشم ندارد، جمع قاصرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قادر
تصویر قادر
توانا، توانمند، نیرومند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قاطر
تصویر قاطر
استر
فرهنگ واژه فارسی سره