جدول جو
جدول جو

معنی قاشح - جستجوی لغت در جدول جو

قاشح
(شِ)
درشت. (ناظم الاطباء) : ثوب قاشح، جامۀ درشت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاشق
تصویر قاشق
ابزاری چوبی، فلزی یا پلاستیکی با دستۀ بلند و سطح مقعر دایره ای یا بیضی شکل که برای خوردن، هم زدن و برداشتن خوردنی ها به کار می رود، چمچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قارح
تصویر قارح
ریش کننده، زخم زننده،، ستور تمام دندان، چهارپایی که دندان های نیش او درآمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشح
تصویر کاشح
ویژگی آنکه دشمنی خود را پنهان می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قادح
تصویر قادح
کسی که دیگری را سرزنش کند، سرزنش کننده، بدگویی کننده
فرهنگ فارسی عمید
(شی ی)
نسبت است به قاشان معرب کاشان. (الانساب سمعانی). قاشانی. کاشی. کاشانی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دشمنی پنهان دارنده و دور از دوستی. الحدیث: افضل الصدقه علی ذی الرحم الکاشح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشمنی پنهانی. (دهار). دشمنی که دشمنی در دل دارد و ظاهر نکند. بدگو. ج، کاشحون، کاشحین
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شتر سربرآوردۀ بازمانده از آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: بعیر قامح، ناقه قامح، ابل قمح و قامحه. (منتهی الارب) ، شتر ناخوش دارنده آب را بهر علت که باشد، شتر سخت تشنه که از شدت آن سست باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پشیز، هیچکاره، (آنندراج) (منتهی الارب)، پشیز هیچکاره که رائج نباشد، رجوع به قاش شود،
پوست بازکننده، (ناظم الاطباء)، قاشر
لغت نامه دهخدا
عیسی، وی ازشاعران و محدثان است که با احمد بن حنبل معاشرت داشت، گویند نام وی عسیس است و برخی نام او را عباس بن فضل گویند، ابوالفرج اصفهانی گوید: وی از مردم مدائن است، و قاشی شبیه به نسبت میباشد، (الانساب سمعانی)
احمد بن علی ادیب، مردی دانشمند بود که در ادبیات و تاریخ دست داشت، تألیفات نیکوئی دارد، از وی ابونصر طاهر بن مهدی طبری روایت دارد، (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
یکی از پسران اوکدای قاآن است، (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 48)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کل تپه، فیض الله بیگی شهرستان سقز. در40000گزی شمال خاور سقز، کنار رود خانه ساروق واقع و موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 120 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات وشغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. رود خانه ساروق و رود خانه جغتو در اراضی این ده به هم ملحق میشوند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج پنجم)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
گمان میرود از لفظ قاشمق به معنی خاریدن، خراشیدن و تراشیدن گرفته شده است. ظرف کوچک فلزی یا چوبی که دنباله دارد و در نقل مکان غذا و خوردن آن استعمال میشود. کفچه. (فرهنگ نظام). چمچه. (فرهنگ نظام) (آنندراج). کمچه. ملعقۀ خرد که با آن آش و پلو و امثال آن خورند.
ترکیب ها:
- قاشق آش خوری. قاشق چای خوری. قاشق مرباخوری. قاشق سوپخوری. قاشق قهوه خوری. قاشق تراش. قاش ساز. قاشق سازی. قاشق زن. قاشق زنی.
- قاشق پستائی کردن با کسی، معامله و معاشرت و گفتگوی بسیار با کسی کردن.
- امثال:
قاشق ساختن کاری ندارد. یک مشت میزنی پهن میشود، دمش را میکشی دراز میشود.
مثل قاشق نشسته
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خشک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نعت فاعلی از قشر. پوست کننده. مقشرکننده. (ناظم الاطباء) ، آن است که از غایت جلا دادن عضو، اجزای فاسده را ببرد مانند خربزۀ چکانی ؟ (بحر الجواهر). و هو الدواء الذی من شأنه لفرط جلائه ان یجلوا اجزائه الجلد الفاسده مثل القسط و الزراوند و کل ما ینفع البهق و الکلف و نحوهما. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 149)
اسبی که در میدان از پس همه آید. اسب تک آور بعد اسبان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نام گشنی که آن را بشومی مثل زدندی و گفتندی: اشام من قاشر، یعنی شومتر از قاشر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هو فحل لبنی عوانه بن سعد بن زید مناه بن تمیم و قال لقوم ابل تذکر فاستطر قوه رجاء ان یؤنث ابلهم فماتت الامهات والنسل و یقال قاشر اسم رجل و هو قاشربن مرّه اخو زرقاء الیمامه و هوالذی جلب الخیل الی جوحتی استأصلهم. (مجمع الامثال میدانی ص 332)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
درزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خیاط، مردضعیف النفس. (ناظم الاطباء). سست نفس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
تراوش کننده. ترشح کننده، خوی مانندی است که از سنگها برآید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد). (ناظم الاطباء). ج، رواشح. (المنجد) ، کوهی که بن آن تر باشد. ج، رواشح. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و صاحب متن اللغه در ذیل رواشح آرد: کوههایی که تر شوند و چه بسا که در بن آنهاآب کمی گرد آید اگر این آب فزونی یابد آن را وشل نامند و اگر همچون خوی در لابلای سنگها جریان یابد راشح خوانده میشود. (از متن اللغه). رجوع به رواشح شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کفتار. (منتهی الارب). ضبع. (اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بلند و برآمده از هر چیزی. گران قیمت: سعر قازح، ای غال. (منتهی الارب) ، نرۀ سطبر سخت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جامۀ درشت. (منتهی الارب) ، رمح قاسح، نیزۀ سخت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
هر چیز که بر زمین رود از سوام و هوام. ج، رواشح. (المنجد). (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتربچۀ برفتار آمده با مادر. ج، رواشح. (منتهی الارب) (المنجد) : فصیل راشح، شتربچۀ برفتار آمده با مادر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاشب
تصویر قاشب
آکجوی
فرهنگ لغت هوشیار
پسرو اسپ هنگام آورد (مسابقه)، پوست کننده خراشنده و جدا کننده پوست، دارویی که براثر سوزاندن قسمتهای سطحی جلد قسمتی از آن را از قسمتهای جلد جدا کند از قبیل قسط و زرآوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
آلتی فلزی یا چوبی که با آن شربت و خوراک خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشی
تصویر قاشی
پشیز، هیچکازه، پوست بازکننده
فرهنگ لغت هوشیار
کمان بی زه، دندان گوالش در ستور، رته پندک هندی ریش کننده زخم زننده: قارح تر از عقاب و دلاورتر از غراب هشیارتر ز عقعق و چابک تر از زغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاسح
تصویر قاسح
درشتباف ستبر جامه، سخت کشن: نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قادح
تصویر قادح
سرزنش کننده، بدگویی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشح
تصویر راشح
تراوش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قادح
تصویر قادح
((دِ))
سرزنش کننده، طعنه زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قارح
تصویر قارح
((ر ِ))
زخم زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاشر
تصویر قاشر
((ش))
خراشنده و جدا کننده پوست، دارویی که بر اثر سوزاندن قسمت های سطحی جلد قسمتی از آن را از قسمت های عمقی جلد جدا کند از قبیل قسط و زرآوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
((شُ))
ابزاری ساخته شده از چوب، استیل، نقره و... با نوکی تقریباً بیضی شکل و گود و دسته ای نسبتاً بلند برای خوردن غذا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
چمچه، کمچه
فرهنگ واژه فارسی سره