جدول جو
جدول جو

معنی فیضه - جستجوی لغت در جدول جو

فیضه(فَ ضَ)
روانی اشک و شراب. (از منتهی الارب). رجوع به فیض، فیضان و فیضوضه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فریضه
تصویر فریضه
(دخترانه)
عمل واجب، امر واجب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فایضه
تصویر فایضه
(دخترانه)
مؤنث فائض
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غیضه
تصویر غیضه
بیشه، جنگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فینه
تصویر فینه
کلاه سادۀ سفید یا سرخ رنگ که بعضی از مردم مصر بر سر می گذاشتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرضه
تصویر فرضه
محل عرضۀ کالا، بندرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیله
تصویر فیله
گوشت مرغوب، نرم و بدون استخوان
مؤنث واژۀ فیل، فیل مؤنث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیضه
تصویر هیضه
قی و اسهال
اسهال، دفع مدفوع به صورت شل و آبکی که منجر به کم شدن آب بدن می شود، شکم روش، بیرون روه، شکم روه، زحیر، رانش، تردّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریضه
تصویر فریضه
هر یک از اعمال دینی که انجام آن ها بر فرد واجب شده، واجب، کنایه از نماز واجب، امر واجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیضه
تصویر بیضه
هر یک از دو غدۀ ترشح کنندۀ هورمون های جنسی مهره داران که در یک کیسه قرار دارند و اسپرماتوزوئید می سازند، خایه، تخم، تخم مرغ، کنایه از میانۀ هر چیز، مرکز، برای مثال بیضۀ اسلام
بیضه نهادن (برآوردن)
: تخم گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
(فاضْ ضَ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
تخم مرغ. ج، بیض، بیوض، بیضات. (منتهی الارب). یکی بیض. تخم پرنده و جز آن. (از اقرب الموارد). تخم مرغ. خاگ. مرغانه. چوزی. تخم (از مرغ و مرد). (یادداشت مؤلف).
- بیضهالدیک، تخم خروس، گویند بمعنی بیضهالعقر است چه تازیان را گمان این بود که خروس سالی یک مرتبه تخم میکند. و آن مثل گردید برای بخیلی که یک مرتبه احسان کند و دیگر تکرار ننماید و بشار بن برد در بیت زیر به همین مضمون اشاره کرده است:
قد زرتنی زوره فی الدهر واحده
ثنی و لاتجعلیها بیضهالدیک.
رجوع به امثال میدانی ج 1 ص 96، ترکیب بیضهالعقر و مادۀ عقر در تاج العروس شود.
- بیضهالعقر، این مثل را در هرچه که نادر بود و عطیه وتحفه ای که یک بار اتفاق افتد از جایی که امید نداشته باشد و مانند آن استعمال کنند. (از منتهی الارب). ضرب المثلی است برای آنکه یک بار کار نیکی کند و دیگر آن را تکرار ننماید. (از لسان العرب).
- ، بیضه ای که بدان دوشیزه را بیازمایند وقت دوشیزگی بردن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به عقر شود.
- ، اول تخم ماکیان یاتخم پسین آن یا تخم خروس که در سال یک بار نهد. (منتهی الارب). یگانه تخمی که خروس گذارد. (از لسان العرب). رجوع به عقر شود.
- ، آخرین اولاد. (از اقرب الموارد).
، خایه. خصیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- بیضهالخصیه، (لسان العرب) خایۀ مرد. گند. جند. تثنیۀ آن بیضتین. (یادداشت مؤلف).
- بیضهالجنین، اصل او. (از لسان العرب).
- بیضهالبلد (از کنایات و اضدادست) ، گاه برای مدح و گاه برای ذم بکار رود: هو بیضهالبلد، یگانه و مهتر شهر که به او روی آورند و نظر او خواهند و در شرف یگانه است: هوبیضهالبلد، یعنی تنها و مطرود و بی یار و یاور است. (از لسان العرب). مهتر شهر که مردم بر وی گرد آیند و سخن او پذیرند و این مدح باشد (از اضداد است). (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). یگانه شهری. (یادداشت مؤلف). عاجز و منفرد و نامور فتکون مدحاً و ذماً. (مهذب الاسماء).
- ، شخصی گمنام که نسبت او دانسته نباشد، و منه المثل: اذل من بیضهالبلد. (از اقرب الموارد) ، یعنی بمنزلۀ تخمی است که شترمرغ دل از خیر و نفع آن کنده و آن را در بیابان رهانموده است. (از لسان العرب).
- ، تخم شترمرغ و منه المثل: اذل من بیضهالبلد (خوارتر از تخم شترمرغ) ، چه شترمرغ تخم خویش را ترک کند و بدان بازگشت نکند و این ذم باشد. و نیز گویند اعز من بیضهالبلد، نیازی تر از تخم شترمرغ یعنی دیر بدست افتد و از اضداد است. (منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف).
- ، کنایه از حضرت علی بن ابی طالب سلام اﷲ علیه، یعنی اوچون بیضه ای یگانه در شرف همتایی ندارد. (از لسان العرب).
- ، سید. (لسان العرب). مهتر. آقا.
، جماعت مسلمانان. (منتهی الارب).
- بیضهالاسلام، جماعت مسلمانان. (از لسان العرب).
، میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
نشسته گوهری در بیضۀ سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ.
نظامی.
- بیضهالقوم، ساحت قوم یعنی مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان. (از لسان العرب) : أفرخ بیضهالقوم، آشکارشد سر ایشان. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
- ، میان قوم. (از لسان العرب).
- ، میانۀ خانه و معظم آن. (از لسان العرب). میانۀ سرای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- ، میانۀ شهر. (منتهی الارب).
- بیضهالحر، سختی گرما. (از تاج العروس).
- بیضهالسنام، شحمته . (لسان العرب).
- بیضهالقیظ، سختی گرمای تابستان. (ازذیل اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء).
- بیضهالنهار، سپیدی روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، بمعنی ارض بیضاء، زمینی که رستنی در آن نباشدمقابل سوده که زمینی گیاهناک است. (از لسان العرب). زمین سپید هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگی از رنگهای خرما. ج، بیض. (منتهی الارب). رنگی از رنگهای خرمابن. (ناظم الاطباء) ، یکی بیض است و آن شی ٔ بوده است که از آن بجای پول در داد و ستد استفاده میشده است. (از النقود العربیه ص 42). رجوع به بیض در همین معنی شود، نوعی از سماروغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کلاه دیو. خایۀ دیو، نام گونه ای از انگور بادانۀ بسیار درشت در طائف است. (از لسان العرب) ، کلاه خود. خود. (منتهی الارب). و وجه تسمیه اش به بیضه بدین مناسبت است که شبیه تخم شترمرغ است. (از لسان العرب). از آلات جنگ و از آهن است که برای جلوگیری از ضربت و مانند آن بر روی سر گذارند و در آن چیزی که بر پشت آویزان شود وجود ندارد و گاهی بیضه از زره می باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135). سرپایان. مغفر، کرۀ منجمین و جغرافیین. (یادداشت مؤلف) ، بیضهالخدر، دختر پرده نشین. (منتهی الارب) (از لسان العرب). کنایه از دختر است چرا که او در حجاب خویش پوشیده است. (از ذیل اقرب الموارد). کنیزک دوشیزه. (مهذب الاسماء) ، قسمی از بیماری سردرد و پزشکان در آن اختلاف کرده اند با اینکه اتفاق دارند بر اینکه این قسم بیماری سردرد بر تمام سر عارض میشود و به همین مناسبت آن را به نام بیضه و خوذه نام نهاده اند. پاره ای از پزشکان که صاحب موجز نیز از آنان است گفته اند که این نوع در دردسر مزمن باشد و با کوچکترین سببی از حرکت و شرب خمر و استعمال انواع بخورات به هیجان آید. حتی بانگ سخت و آواز بلند تهییج کند آن را، روشنایی و آمیزش با مردم همچنین باعث هیجان آن گردد. بیماری که مبتلا به این نوع سردرد است از آواز، از روشنایی، از سخن گفتن با مردم سخت گریزان است تنهایی را دوست دارد آسایش و بر پشت خوابیدن و تاریکی را طالب است. هر ساعت اندیشه و احساس کند که با چکشی سر او را میکوبند یا سر او را میکشند و یا میخواهند سر او را بشکافند و سبب آن خلطردی ٔ، یا ورم توأم با ضعف دماغ و سستی حواس باشد واگر علت در حجاب داخل و در قحف باشد احساس درد را تا اعماق تخم چشم میکند و اگر علت در حجاب خارج باشد درد را در خارج از دماغ احساس می نماید و پوست سر او درد مینماید. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
یک دفعه از دفعات خون حیض و حیض یک باره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
ناحیه ای است در شرق موصل از اعمال عقرالحمیدی، قرای متعددی دارد و وحوش و پرندگان در آنها بسیارند. در هر سال بیش از پنج هزار دینار از بهای چوب و نی و مستغل و زراعت و آسیاب عایدی دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
گروهی که جهت تجسس دشمن به هرجائی فرستند. (ناظم الاطباء). گروهی از لشکر که راه از جاسوسی و جز آن پاک کنند. (یادداشت مؤلف). نفضه. (اقرب الموارد). ج، نفائض. رجوع به نفضه شود
لغت نامه دهخدا
چاهک، دهانه جوی، بندر لنگر گاه، پاشنه در رخنه و سوراخی که از آن آب کشند، سوراخ پاشنه در، دهانه جوی، جای در آمدن بکشتی از لب دریا: هر کشتی به کدام فرضه در گذار بود، دهان دوات
فرهنگ لغت هوشیار
فرموده خدای از زکاه مال و ستور، و از نماز و روزه را گویند، جمع فرائض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیضه
تصویر بیضه
تخم، خایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریضه
تصویر ریضه
مرغزار گلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیضه
تصویر حیضه
سنگین و سد شدن معده از غذای ناگوار، یک دفعه از دفعات خون حیض
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غیش انبوه بودن، غیشه بیشه جنگل، آبگیر استادنگاه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیئه
تصویر فیئه
بازگشت، هنگام، باز از مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
هیضه در فارسی ریتاک پاییزی، بد گواری، اندوهگساری (ریتاک وبا) اسهال شدید توام با استفراغ در اثر سوء تغذیه بطور انفرادی دراشخاص عارض میشود وبصورت همه گیر در نمی آید وبای پائیزی ثقل سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیشه
تصویر فیشه
سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ماده پیل فرانسوی پشت ماز گوشتی لطیف و لغزان که در حیوان قرار دارد و از آن مخصوصا برای کباب استفاده می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
فینو کلاه کرکی یاپشمی سرخ کلاهی که با رنگ های دیگر به ویژه سیاه نیز دیده می شود گاهک زمان کوتاه دم کلاهی پشمی سرخ (غالبا) سفید یا رنگ دیگر که مصریان و بعض هندویان (و سابقا ترکان عثمانی) بر سر گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیضه
تصویر مفیضه
مونث مفیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوضه
تصویر فوضه
گفت و گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیضه
تصویر بیضه
((بَ یا بِ ض ِ یا ضَ))
تخم مرغ، خایه، خصیه، کلاهخود
بیضه در کلاه داشتن: کنایه از رسوا شدن، مفتضح شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرضه
تصویر فرضه
((فُ ضَ یا ض))
رخنه و سوراخی که از آن آب کشند، سوراخ پاشنه در، دهانه جوی، جای درآمدن به کشتی از لب دریا، دهان دوات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیله
تصویر فیله
((لِ))
راسته، گوشت دو طرف ستون فقرات گاو و گوسفند که برای کباب کردن مناسب تر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیله
تصویر فیله
((فِ لَ))
پست، فرو مایه، کم عقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریضه
تصویر فریضه
((فَ ض))
واجب، لازم، آن چه که خداوند انجام آن را بر انسان واجب کرده، فریضت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیضه
تصویر هیضه
((هَ ض))
اسهال شدید همراه استفراغ بر اثر سوءهاضمه
فرهنگ فارسی معین
((نِ یا نَ))
کلاهی پشمی سرخ (غالباً) که مصریان و بعضی هندیان (سابقاً ترکان عثمانی) بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی معین