جدول جو
جدول جو

معنی فواصل - جستجوی لغت در جدول جو

فواصل
جمع واژۀ فاصله، میزان دوری دو یا چند چیز یا چند نفر از هم، مسافت، زمان میان دو رویداد مثلاً در فاصلهٴ این سال ها فرانسهٴ خود را تکمیل کرد، جدایی، دوری، در موسیقی اختلاف زیروبمی دو نت نسبت به یکدیگر
تصویری از فواصل
تصویر فواصل
فرهنگ فارسی عمید
فواصل
(فَ صِ)
جمع واژۀ فاصله. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلمه های اواخر آیات قرآن مجید که بمنزلۀ قوافی در شعر است. (غیاث از منتخب). سجع قرآن را برای احترام اسجاع نگویند و فواصل خوانند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فواصل
جمع فاصله
تصویری از فواصل
تصویر فواصل
فرهنگ لغت هوشیار
فواصل
((فَ ص))
جمع فاصله
تصویری از فواصل
تصویر فواصل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حواصل
تصویر حواصل
حواصیل، چینه دان پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فواضل
تصویر فواضل
جمع واژۀ فاضله، فاضل، برتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاصل
تصویر فاصل
جداکنندۀ دو چیز از هم مثلاً خط فاصل، فاصله، قاطع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واصل
تصویر واصل
کسی یا چیزی که به دیگری متصل شود، رسنده، در تصوف عارفی که از جهان و جهانیان منقطع گشته و به حقیقت رسیده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تواصل
تصویر تواصل
پیوستگی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَبْ بُ)
با یکدیگر پیوستن. (زوزنی). پیوستگی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد تصارم. (اقرب الموارد). ضد تقاطع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
از شعرای ساکن هند است. صاحب تذکرۀ صبح گلشن درباره وی چنین نویسد: واصل از سنجیده طبعان کشمیر بودو عمر عزیز در پی وصول مطلوب به دهلی به سر نمود:
چون به من نامۀ آن روشنی دیده رسید
شد روان قاصد اشکم که جوابش ببرد
آن که یکدم شب هجران تو آسوده نخفت
سر نهد بر دم شمشیر که آبش ببرد
محمد واصل خان کشمیری از شعرای ساکن هند است که در سال هزار وسیصد و هفت در سن هشتاد و دوسالگی در لکهنو درگذشته است و این شعر از وی است:
دادند سر بمهر به ما دولت نیاز
در سرنوشت ما چو نگین جز سجود نیست.
(از تذکرۀ صبح گلشن)
میرزا مبارک اﷲ از شاگردان محمدزمان راسخ از شعرای قرن یازدهم هجری است. (از فرهنگ سخنوران دکتر خیامپور). و رجوع به تذکرۀ حسینی شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
پیوسته شونده. (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء) ، پیوندنده. (آنندراج) :
مدبری را که قاطع ره تست
واصلی خوانی از پی توفیر.
خاقانی.
، رسیده شده و پیوسته شده. متصل شده. وصل کرده شده. (ناظم الاطباء). پیوسته. (از یادداشت مؤلف). رجوع به وصل شود.
- بواصل، به معنی نقد و نقداً:
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی.
منوچهری.
، (اصطلاح عرفانی) مقرب سابق است و اصلاً دو طایفه اند یکی آنکه بعد از وصول و فنا، حق ایشان را برای ارشاد خلایق خود میفرستد و دیگر آنکه بعد از وصول ایشان را به خلق رجوعی نیست. فرقۀ اول مشایخ اند و فرقه دوم مخدومانند. مولوی گوید:
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر.
(از فرهنگ مصطلحات عرفا، سجادی).
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ.
مولوی.
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال.
مولوی.
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو این بندها بگسلی واصلی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(ذَ قَ طَ)
بیان کردن سخن. (آنندراج). مفاوصه. مصدر دوم باب مفاعله از این ریشه در مآخذ معروف لغت عرب یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جداکننده:
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل.
سعدی.
جداکننده حق از باطل. (یادداشت بخط مؤلف). فصیل، قاطع.
- حکم فاصل، حکم قاطع. (یادداشت بخط مؤلف). حکم نافذ و روان. (منتهی الارب). ماضی. (اقرب الموارد).
- حد فاصل، آنچه میان دو چیز فاصله باشد. برزخ
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ موصل. (ناظم الاطباء). رجوع به موصل شود، بعضی از ادوات موسیقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ صِ)
جمع واژۀ فاصخه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ ضِ)
نعمتهای بزرگ و سترگ یا نیکو و خوبترین. (منتهی الارب). بخششهای بزرگ. عطاهای نیکو. (فرهنگ فارسی معین). بعضی از محققین نوشته اند که فواضل جمع فاضله است که صیغۀ اسم فاعل باشد، چون وصف فاعلیت امر متعدی است لهذا استعمال فواضل در اوصاف متعدیه می باشد یعنی صفاتی که از فاعل بسوی مفعول منتقل تواند شد چنانکه عطا و علم و هنر و ادب. اما فضائل - بعکس فواضل - جمع فضیلت است که صیغۀ صفت مشبهه باشد، چون صفت مشبهه از اوصاف لازم ذاتیه است لهذا استعمال فضائل در اوصاف لازمه می باشد یعنی در صفاتی که متعدی به غیر نتواند شد مانند حسن و ذکا و قوت و حیا و اصالت و غیره. (فرهنگ فارسی معین از غیاث و آنندراج) ، فواضل المال، کرایه و دیگر فواید و مرافق مال، و از اینجاست که چون شتران دور روند گویند: قلت فواضله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ صِ)
جمع واژۀ قاصل. (ناظم الاطباء). رجوع به قاصل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صِ)
جمع واژۀ واصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به واصل شود، خواب آلود بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ صِ)
جمع واژۀ حوصله. (ناظم الاطباء) (زمخشری). و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله و این جمع را فارسی زبانان بجای مفرد بکار برند، همان مرغ. مرغی است سپید که اکثر بر کنارۀ آبها نشیند و چون حوصلۀ نهایت کلان دارد، بر واحد اطلاق آن جمع کرده اند چه در حقیقت حواصل جمع حوصله است. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
عماری از بر ترکی تو گفتی
که طاووس است از پشت حواصل.
منوچهری.
زرین همای چتر سپهر است بال تو
بی بال چون حواصل آگین چه مانده ای.
خاقانی.
و رجوع به بحر الجواهر و ابن بیطار و تحفۀ حکیم مؤمن و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود، پوستین و جامه ای که از پوست حواصل سازند
لغت نامه دهخدا
تصویری از فوال
تصویر فوال
باسمر فروش (باسمر باقلا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواصل
تصویر حواصل
جمع حوصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواصل
تصویر تواصل
پیوستگی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصل
تصویر واصل
رسنده، پیوند دهنده، پیوسته شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فواص
تصویر فواص
سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاصل
تصویر فاصل
جدا کننده حق از باطل، قاطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فواضل
تصویر فواضل
نعمتهای بزرگ و سترگ یا نیکو و خوبترین بخششهای بزرگ، عطاهای نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواصل
تصویر قواصل
جمع قاصل، شمشیر های بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماسیات الفواصل
تصویر خماسیات الفواصل
بند شاخکیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواصل
تصویر بواصل
((بِ ص ِ))
نقداً، نقد، دستادست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاصل
تصویر فاصل
((ص))
جداکننده دو چیز از هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واصل
تصویر واصل
((ص))
رسنده، پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تواصل
تصویر تواصل
((تَ صُ))
به یکدیگر رسیدن، به هم پیوستن، به هم پیوستگی، جمع تواصلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فواضل
تصویر فواضل
((فَ ض))
جمع فاضله، بخشش های بزرگ، عطاهای نیکو
فرهنگ فارسی معین
رسیدن، رسیده، وارد، مقرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد