فریفته شدن. غره گردیدن: بفنوده ست جهان بر درم و آب و زمین دل تو بر خرد و دانش و خوبین بفنود (؟). رودکی. در رشیدی این بیت چنین آمده است: بفنود تنم بر درم و آب و زمین دل بر خرد و علم به دانش بفنود. در لغت فرس اسدی بیتی دیگر هم از رودکی شاهد آمده که مغلوط مینماید. ملک الشعراء بهار در یادداشتهای خود بر لغت فرس این لغت را محرف غنودن دانسته است. در مورد معنی دیگر یعنی آسودن و خوابیدن که بعضی فرهنگ نویسان برای این کلمه آورده اند احتمال قوی این است که محرف غنودن باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آرام گرفتن. (یادداشت مؤلف) ، توقف کردن درگفتار و رفتار. (یادداشت مؤلف) ، نالیدن و زاری کردن. (یادداشت مؤلف)
فریفته شدن. غره گردیدن: بفنوده ست جهان بر درم و آب و زمین دل تو بر خرد و دانش و خوبین بفنود (؟). رودکی. در رشیدی این بیت چنین آمده است: بفنود تنم بر درم و آب و زمین دل بر خرد و علم به دانش بفنود. در لغت فرس اسدی بیتی دیگر هم از رودکی شاهد آمده که مغلوط مینماید. ملک الشعراء بهار در یادداشتهای خود بر لغت فرس این لغت را محرف غنودن دانسته است. در مورد معنی دیگر یعنی آسودن و خوابیدن که بعضی فرهنگ نویسان برای این کلمه آورده اند احتمال قوی این است که محرف غنودن باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آرام گرفتن. (یادداشت مؤلف) ، توقف کردن درگفتار و رفتار. (یادداشت مؤلف) ، نالیدن و زاری کردن. (یادداشت مؤلف)
بمعنی تنیدن و کشیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). تنیدن و کشیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء) : اگر نخواهی کآئی به محشر آلوده ز جهل جان و ز بد دل ببایدت پالود ترا چگونه بساود هگرز پاکی و علم که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود ؟ ناصرخسرو (دیوان ص 91)
بمعنی تنیدن و کشیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). تنیدن و کشیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء) : اگر نخواهی کآئی به محشر آلوده ز جهل جان و ز بد دل ببایدت پالود ترا چگونه بساود هگرز پاکی و علم که جان و دلْت جز از جهل و فعل بد نتنود ؟ ناصرخسرو (دیوان ص 91)
اشنودن. شنیدن. استماع. اصغاء. گوش کردن. گوش دادن. گوش داشتن. سماع. شنفتن. نیوشیدن. (یادداشت مؤلف) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خانه شرفاک مردم شنود. ابوشکور (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). بدو گفت یکی روانخواه بود به کوئی فروشد چنان کم شنود. ابوشکور. برآید به بخت تو این کار زود سخنها ز بهرام بایدشنود. فردوسی. شنودند ایرانیان آنچه بود ترا نیز از ایشان بباید شنود. فردوسی. چو شاه جهان این سخنها شنود پشیمانی آمدش از اندیشه زود. فردوسی. امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست. (تاریخ بیهقی). چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی). آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود این پند مر ترا بره راست چون عصاست. ناصرخسرو. هرگز از این عجبتر نشنود کس حدیثی بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین. ناصرخسرو. نگویم آنچه نتوانم شنودن مرا اسلام حق این است و ایمان. ناصرخسرو. من راز فلک را بدل شنودم هشیار بدل کور و کر نباشد. ناصرخسرو. آری چو سخنهای جفای تو شنودم در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند. معزی. دزدان به شنودن آن ماجرا و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). شعر حسان بن ثابت را به خوش طبعی شنود پادشاه دین رسول ابطحی خیرالانام. سوزنی. گفته نود هزار اشارت به یک نفس بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا. خاقانی. گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش زمانه پند همی داد و من نه بشنودم. ظهیر فاریابی. آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31). حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنودند. (سندبادنامه ص 82). ما سزاوار زیادت از این بلائیم چون سخن پیر و مهتر خود نشنودیم. (سندبادنامه ص 83). مگو آنچه طاقت نداری شنود که جو کشته گندم نخواهی درود. سعدی. مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین ص 128). - واشنودن، واشنیدن. بازشنیدن: صبح شد هدهد جاسوس کزو واپرسند کوس شد طوطی غماز کزو واشنوند. خاقانی. ، فهمیدن و آگاه شدن. (ولف) : شنودند کآنجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدهاپیکر است. فردوسی. ، اطاعت کردن. (یادداشت مؤلف). گوش کردن و قبول نمودن. (ولف). پذیرفتن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن. فردوسی. از هرکه دهدپند شنودن باید با هرکه بود رفق نمودن باید. ابوالفرج رونی. ، دریافتن. دریافت کردن و فهمیدن. (ناظم الاطباء) ، بوئیدن و اطلاق آن بر بوی شائع است و بر غیر آن محل تأمل. (آنندراج). استنشاق: گربشنود نسیم هوای حریم او بر مغز نوبهار هجوم آورد عطاس. عرفی. نافۀ چین طره گشت دلم بوی دولت ز خود شنود امشب. ظهوری. سوخت دلم را سپهر و صائب نگذاشت تا شنود بوی این کتاب وجودم. صائب. ، نشوق کردن دارو در بینی. (ناظم الاطباء)
اشنودن. شنیدن. استماع. اصغاء. گوش کردن. گوش دادن. گوش داشتن. سماع. شنفتن. نیوشیدن. (یادداشت مؤلف) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خانه شرفاک مردم شنود. ابوشکور (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). بدو گفت یکی روانخواه بود به کوئی فروشد چنان کم شنود. ابوشکور. برآید به بخت تو این کار زود سخنها ز بهرام بایدشنود. فردوسی. شنودند ایرانیان آنچه بود ترا نیز از ایشان بباید شنود. فردوسی. چو شاه جهان این سخنها شنود پشیمانی آمدش از اندیشه زود. فردوسی. امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست. (تاریخ بیهقی). چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی). آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود این پند مر ترا بره راست چون عصاست. ناصرخسرو. هرگز از این عجبتر نشنود کس حدیثی بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین. ناصرخسرو. نگویم آنچه نتوانم شنودن مرا اسلام حق این است و ایمان. ناصرخسرو. من راز فلک را بدل شنودم هشیار بدل کور و کر نباشد. ناصرخسرو. آری چو سخنهای جفای تو شنودم در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند. معزی. دزدان به شنودن آن ماجرا و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). شعر حسان بن ثابت را به خوش طبعی شنود پادشاه دین رسول ابطحی خیرالانام. سوزنی. گفته نود هزار اشارت به یک نفس بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا. خاقانی. گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش زمانه پند همی داد و من نه بشنودم. ظهیر فاریابی. آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31). حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنودند. (سندبادنامه ص 82). ما سزاوار زیادت از این بلائیم چون سخن پیر و مهتر خود نشنودیم. (سندبادنامه ص 83). مگو آنچه طاقت نداری شنود که جو کشته گندم نخواهی درود. سعدی. مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین ص 128). - واشنودن، واشنیدن. بازشنیدن: صبح شد هدهد جاسوس کزو واپرسند کوس شد طوطی غماز کزو واشنوند. خاقانی. ، فهمیدن و آگاه شدن. (ولف) : شنودند کآنجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدهاپیکر است. فردوسی. ، اطاعت کردن. (یادداشت مؤلف). گوش کردن و قبول نمودن. (ولف). پذیرفتن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن. فردوسی. از هرکه دهدپند شنودن باید با هرکه بود رفق نمودن باید. ابوالفرج رونی. ، دریافتن. دریافت کردن و فهمیدن. (ناظم الاطباء) ، بوئیدن و اطلاق آن بر بوی شائع است و بر غیر آن محل تأمل. (آنندراج). استنشاق: گربشنود نسیم هوای حریم او بر مغز نوبهار هجوم آورد عطاس. عرفی. نافۀ چین طره گشت دلم بوی دولت ز خود شنود امشب. ظهوری. سوخت دلم را سپهر و صائب نگذاشت تا شنود بوی این کتاب وجودم. صائب. ، نشوق کردن دارو در بینی. (ناظم الاطباء)
به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اخفاق. خفوق. (منتهی الارب). سنه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : به ناپارسایی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. ابوشکور (از فرهنگ اسدی). یک امشب شما را نباید غنود همه شب سر نیزه باید بسود. فردوسی. سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. ز درد دل آن شب بدانسان نوید که از ناله اش هیچکس نغنوید. لبیبی. شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان. فرخی. بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان. فرخی. گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی). کرا چشم دل خفت و بختش غنود اگر چشم سر بازدارد چه سود! اسدی. تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنایی (از فرهنگ رشیدی). شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند بروز آری تا بامداد و کم غنوی. سوزنی. گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی وصل نغنود دلم. خاقانی. بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست. ظهیر فاریابی. چون بر آن داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم. نظامی. به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه. نظامی (خسرو و شیرین). منتظر بنشست و خوابش درربود اوفتاد و گشت بیخویش و غنود. مولوی (مثنوی). نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی. سعدی (بدایع). شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود. سعدی (طیبات). جفای چنین کس بباید شنود که نتواند از بیقراری غنود. سعدی (بوستان). همه شب غنودند تا صبحدم از این سو به شادی وز آن سو به غم. امیرخسرو. جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید. حافظ. ، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی: ز هر دانشی چون سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایۀ فرّ او بغنویم. فردوسی. از این کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود. فردوسی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟ ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی. ناصرخسرو. دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت. نظامی. صد قدح خونش بباید گریست هرکه دمی خوش بغنود ای غلام. عطار. ، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) : غنوده تن مردم از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب. نظامی (از آنندراج). ، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اِخفاق. خُفوق. (منتهی الارب). سِنَه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نُعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سُبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : به ناپارسایی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. ابوشکور (از فرهنگ اسدی). یک امشب شما را نباید غنود همه شب سر نیزه باید بسود. فردوسی. سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. ز درد دل آن شب بدانسان نوید که از ناله اش هیچکس نغنوید. لبیبی. شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان. فرخی. بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان. فرخی. گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی). کرا چشم دل خفت و بختش غنود اگر چشم سر بازدارد چه سود! اسدی. تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنایی (از فرهنگ رشیدی). شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند بروز آری تا بامداد و کم غنوی. سوزنی. گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی وصل نغنود دلم. خاقانی. بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست. ظهیر فاریابی. چون بر آن داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم. نظامی. به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه. نظامی (خسرو و شیرین). منتظر بنشست و خوابش درربود اوفتاد و گشت بیخویش و غنود. مولوی (مثنوی). نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی. سعدی (بدایع). شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود. سعدی (طیبات). جفای چنین کس بباید شنود که نتواند از بیقراری غنود. سعدی (بوستان). همه شب غنودند تا صبحدم از این سو به شادی وز آن سو به غم. امیرخسرو. جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید. حافظ. ، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی: ز هر دانشی چون سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایۀ فرّ او بغنویم. فردوسی. از این کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود. فردوسی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟ ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی. ناصرخسرو. دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت. نظامی. صد قدح خونش بباید گریست هرکه دمی خوش بغنود ای غلام. عطار. ، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) : غنوده تن مردم از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب. نظامی (از آنندراج). ، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلش اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلْش ْ اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن
فرانسوی نمود، پدیده، مانی (نادر) آنچه که به وسیله حواس یا ضمیر انسان درک شود، امر طبیعی پدیده نمود، امری غیر عادی و نادر توضیح احتراز ازاستعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرانسوی نمود، پدیده، مانی (نادر) آنچه که به وسیله حواس یا ضمیر انسان درک شود، امر طبیعی پدیده نمود، امری غیر عادی و نادر توضیح احتراز ازاستعمال این کلمه بیگانه اولی است