جدول جو
جدول جو

معنی فنجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

فنجیدن
خمیازه کشیدن در حالت خماری یا خواب آلودگی، مورمور شدن و کشیده شدن اعضای بدن پیش از بروز تب
تصویری از فنجیدن
تصویر فنجیدن
فرهنگ فارسی عمید
فنجیدن(مُ / مِ بَ زَ اَ دَ)
خمیازه. خود را کشیدن پیش از آنکه تب به هم رسد، و آن را به عربی قشعریره و تمطی گویند، و در حالت خمار شراب و خمار خواب نیزاین حالت به هم میرسد. (برهان). رجوع به فنج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز کردن، کرشمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجیدن
تصویر گنجیدن
جا گرفتن چیزی در جایی یا میان چیز دیگر، درست بودن، درست درآمدن، جا داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجیدن
تصویر انجیدن
ریزریز کردن، بریدن، آزردن، استره زدن به پوست بدن در حجامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
اندازه گرفتن، چیزی را با چیز دیگر مقایسه کردن، وزن کردن، برابر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنجیدن
تصویر لنجیدن
درآوردن، بیرون کشیدن، از ریشه درآوردن چیزی از جایی، آهختن
خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنجیدن
تصویر تنجیدن
به خود پیچیدن، در هم فشردن، در هم کشیدن، برای مثال بتنجید عذرا چو مردان جنگ / ترنجید بر بارگی تنگ تنگ (عنصری - ۳۵۸)، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنجیدن
تصویر هنجیدن
کشیدن، برکشیدن، بیرون کشیدن، برآوردن
برهنجیدن: کشیدن، گستردن، برای مثال چنان که مرغ هوا پر و بال بر هنجد / تو بر خلایق بر پر مردمی بر هنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجیدن
تصویر زنجیدن
ناله کردن، زاری کردن، موییدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجیدن
تصویر رنجیدن
آزرده شدن، دل تنگ شدن، ملول شدن، برای مثال بیهوده مرنج چون توان آسودن / می باش چنان که می توانی بودن (سنائی - لغت نامه - رنجیدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن، برای مثال خوی نیکو و داد را بلفنج / کاین دو سیرت ز خوی احرار است (ناصرخسرو - ۲۸۵)، میلفنج دشمن که دشمن یکی / فزون است و دوست از هزار اندکی (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
(کِ دَ)
کسب. (فرهنگ اوبهی). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. بهم رسانیدن. جمع آوردن. کسب کردن. حاصل کردن. اکتساب. در شرفنامۀ منیری بمعنی حاضر کردن و حاضر کنانیدن آمده است که ظاهراً حاصل کردن و حاصل کنانیدن است. رجوع به الفاختن و الفنج و الفنج کردن شود:
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
ابوشکور (از اسدی و اوبهی).
بیلفنج و ز الفغدۀ خویش خور
گلو را ز رسی بسر برمبر.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس).
درستی عمل گر خواهی ای یار
ز الفنجیدن علم است ناچار.
ابوشکور (از رشیدی و انجمن آرا و معیار جمالی).
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکیست.
ابوشکور.
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست.
ناصرخسرو.
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش بمحشر بصر نباشد.
ناصرخسرو.
گر بدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.
ناصرخسرو.
با قناعت کش ار کشی غم و رنج
ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج.
سنائی (از جهانگیری و رشیدی).
مگر عقل تو خود با تو نگفته است
قبا، گیرم بیلفنجی بقا کو.
سنائی، رسانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ابلاغ و رسانیدن سخن بکسی، گذاشتن چیزی در چیزی، گذاشتن بار بر چهارپا. (از اقرب الموارد) ، طرح کردن مسألۀ دشوار یا لغز و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، املاء کردن سخن، و آن مانند تعلیم است. (از اقرب الموارد). گفتن سخنی تا شنونده آنرا بنویسد و فراگیرد: القها علی بلال فانه امد صوتاً. (از اقرب الموارد) ، دور گردانیدن چیزی از کسی. (از اقرب الموارد) ، القاء سمع، گوش دادن. اصغاء. (از اقرب الموارد) ، القاء شبهه، شبهه انداختن. به اشتباه انداختن و مشتبه کردن، نیکی رسانیدن بکسی. نیکی کردن در حق کسی. (از اقرب الموارد) ، القاء حبل بر غارب، افسار را به کاهل (میان دو دوش) چهارپا انداختن، و کنایه از ترک کردن کار و به اختیار خود گذاشتن است. در نهج البلاغه (خطبۀ شقشقیه) آمده: لولا حضور الحاضر... لألقیت حبلها علی غاربها، یعنی اگر حضور بیعت کننده نبود.... افسار خلافت را به کاهل او میانداختم یعنی ترک میکردم و بحال خود میگذاشتم. نظیر: حبلک علی غاربک، القاء عصا یا القاء جران، کنایه از سکوت و اقامت در جایی است. پاتاوه باز کردن. بار انداختن. لنگر انداختن. رحل اقامت افکندن، القاء یا القاآت در اصطلاح عارفان به معنی خطابات و واردات آمده است، و آن واردی است ربانی رحمانی که بواسطۀ آن بنده از عالم غیب آگاه شود و حقایق روحانی رادریابد و آن یا صحیح است یا فاسد، القاء صحیح هم یاالهی ربانی است که متعلق به علوم و معارف است و یا ملکی روحانی است که باعث بر طاعت است. القاء فاسد هم یا نفسانی است که در آن حظ نفس باشد و آن را هاجس نامند، یا شیطانی است که دعوت به معصیت کند، که ’الشیطان یعدکم الفقر و یأمرکم بالفحشاء’ (قرآن 268/2) واین را وسواس نامند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی ص 54). و رجوع به همین کتاب و فرهنگ علوم عقلی ص 85 و مصباح الانس ص 15 و شرح فصوص ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنجیدن
تصویر زنجیدن
زاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنجیدن
تصویر هنجیدن
بیرون کشیدن و بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنجیدن
تصویر لنجیدن
بیرون کشیدن، آختن
فرهنگ لغت هوشیار
جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی: بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ، جمع شدن گرد آمدن: چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. (مسعود سعد)، راست آمدن صدق کردن: هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد. یا در پوست نگنجیدن، بسیار شاد بودن
فرهنگ لغت هوشیار
اندوختن گرد آوردن: این ترازو که آنچه برسنجد جز همه سود خویش نفلنجد
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته سته دار از گیاهان گیاهی است از تیره بیگزاسه از رده دو لپه ییها جدا گلبرگ. برگهایش منفرد و گلهایش دو پایه و میوه اش سته است منشا این گیاه از جاوه می باشد، تمام اعضای گیاه مذکور سمی است. از دانه هایش عصاره ای بدست می آورند که به عنوان مسهل به کار می رود فنجریون فلنجیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز و غمزه کردن، بذله - گویی کردن هزل و بازی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه ریزه کردن ریز ریز کردن، بیرون کشیدن، استره زدن در حجامت بریدن، آزردن زخم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
گرد آوردن جمع کردن اندوختن، کسب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
کمک کردن یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجیدن
تصویر رنجیدن
آزرده شدن دلتنگ گشتن ملول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنجیدن
تصویر شنجیدن
آزردن و اذیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
برابر کردن، مقایسه کردن، وزن، اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنجیدن
تصویر تنجیدن
در هم فشردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
((اَ فَ دَ))
گرد آوردن، جمع کردن، کسب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجیدن
تصویر انجیدن
((اَ دَ))
ریز ریز کردن، بیرون کشیدن، نیشتر زدن در حجامت، زخم زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
((بَ دَ))
کمک کردن، یاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنجیدن
تصویر تنجیدن
((تَ دَ))
درهم فشرده شدن، به خود پیچیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنجیدن
تصویر رنجیدن
((رَ دَ))
آزرده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
((سَ دَ))
وزن کردن، اندازه گرفتن، ارزش چیزی را تعیین کردن، چیزی را با چیزی مقایسه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
جمع کردن، اکتساب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فلنجیدن
تصویر فلنجیدن
جمع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره