جدول جو
جدول جو

معنی فشند - جستجوی لغت در جدول جو

فشند
قصبه ای است از شهرستان کرج، دارای 1896 تن سکنه. آب آن از چشمۀ محلی و محصول عمده اش غله، بنشن، صیفی، میوه، لبنیات، عسل و قلمستان است. از معادن آن زغال سنگ استخراج میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

استوانۀ کوچکی حاوی باروت و گلوله که توسط اسلحه های آتشی مانند تفنگ یا تپانچه پرتاب می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فند
تصویر فند
مکر، حیله، فریب، نیرنگ، دروغ، ترفند، برای مثال چه کند با تو حیلۀ بدخواه / پیش معجز چه قدر دارد فند (شمس فخری - مجمع الفرس - فند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرند
تصویر فرند
جوهر شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فغند
تصویر فغند
رقص، جست و خیز، برای مثال هم آهوفغند است و هم تیزتک / هم آهسته خوی است و هم تیزگام (فرالاوی - شاعران بی دیوان - ۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ شَ)
دهی است از دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران، دارای 1187 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله دیم و آبی، سیب زمینی، بنشن و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(فَ دُ)
دهی است از بخش گرمسار شهرستان دماوند که دارای 384 تن سکنه است. آب آن از حبله رود و محصول عمده اش غله، پنبه، بنشن، مختصری انار، انجیر و کار دستی مردم بافتن قالیچه، گلیم و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کوه بزرگ، شاخ درخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گونه، که اخص از جنس است. (منتهی الارب). نوع. (اقرب الموارد) ، قوم فراهم آمده، زمین باران نارسیده، پاره ای از کوه به درازا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فنود، افناد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
این لغت را هنینگ با فرند که معرب پرند است از یک ریشه میداند. (حاشیۀ برهان چ معین). جوهر تیغ و شمشیر. (برهان). پرند. گوهر. گهر. جوهر شمشیر. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرند شود
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
جامه است. معرب پرنگ. (منتهی الارب). نوعی جامه، معرب پرند فارسی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ نِ)
دیگ افزار. ج، فراند. (منتهی الارب). ابزار. ج، فراند. (اقرب الموارد). رجوع به فراند شود
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
به معنی از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان). جستن باشد. (فرهنگ اسدی).
- آهوفغند، آنکه مانند آهو جست و خیز کند:
هم آهوفغند است و هم تیزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام.
فرالاوی.
، غریدن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین، دارای 236 تن سکنه. محصول عمده اش غله، فندق، زغال اخته، عسل و لبنیات است. آب آن از خارارود تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(فِ شَ)
لوله ای کوتاه فلزی یا مقوایی که در آن باروت تعبیه شده و برای تیراندازی با اسلحۀ گرم (تفنگ، انواع تپانچه) به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). گلوله های تفنگ و جز آن که باروت و چاشنی در بن دارد و با زخم شیطانک مشتعل شده از دهانۀ تفنگ بجهد. ممکن است که این لغت از فهشنگ یا گل فهشنگ گرفته شده باشد بشباهت صوری. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از قرای بخاراست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فشنه که از قرای بخاراست. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
مخفف خوشنود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
چو ما خشندیم از تو فرزانه رای
تو جاوید خشنود باش از خدای.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر بجان خرمی دو اسبه در آی
ور بدل خشندی خر اندرکش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شَ)
لیف خرما که از آن رسن بافند و آنرا کپال و کپاک نیز گویند. (مجمعالفرس سروری)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
فشند. نام قریه ای از اعمال طهران
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منقار مرغان. (برهان) (جهانگیری). منقار مرغ. (صحاح الفرس) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی). کلفت. نوک. نول. نک. منقار. (یادداشت مؤلف) :
مرغ سپیدشند شد امروز ناودان
گر ز آبریز میغ شد آن مرغ سرخ شند.
عماره.
، مرغی است دانه خوار، مانند کلاغ، باریک تر و خردتر از کلاغ با منقار و پایهای سرخ برنگ مرجان و گوشت آن را خورند و به زمستان در نواحی البرز بسیار باشد. (یادداشت مؤلف) ، دیسقوریدس بنقل انطاکی، آن را دخان الضرو خوانده است و سایر نویسندگان مفردات آن راکمکام نامیده اند و بدین نام معروف گشته. از طیب های مورد اهتمام مصریان است و کسی چون ایشان نتواند آن را بسازد. و بهترین آن سفید بی دود و احتراق باشد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 224). دیسقوریدوس اسمیلوس نامیده و طیوب معموله است خصوص اهل مصر و گویند دخان الضرو است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشند
تصویر کشند
کشنده، قاتل: (او ل علاج ما به نگاهی کشند کن آنگاه غیر را هدف نوشخند کن)، (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
جستن از جای جستن جست: هم آمد فغند است و هم تیزتک هم آوازه خویست و هم تیز گام
فرهنگ لغت هوشیار
لوله ای کوتاه فلزی یا مقوائی که در آن باروت تعبیه شده و برای تیراندازی با اسلحه گرم تفنگ انواع تپانچه بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرند
تصویر فرند
شمشیر جوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشند
تصویر پشند
لیف خرما که از آن رسن بافند کپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فند
تصویر فند
مکر، حیله، فریب، سالوسی، ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشند
تصویر خشند
راضی، شاد شادمان خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغند
تصویر فغند
((فَ غَ))
رقص، جست و خیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرند
تصویر فرند
((فَ رِ))
پرند، جوهر تیغ و شمشیر، نوعی پارچه ابریشمی موج دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشنگ
تصویر فشنگ
((فَ یا فِ شَ))
لوله فلزی کوتاه حاوی باروت، چاشنی و گلوله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فند
تصویر فند
((فَ نْ))
نیرنگ، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فند
تصویر فند
((فَ نَ))
دروغ، کذب، ناتوانی، درماندگی، ناسپاسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فند
تصویر فند
شگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشند
تصویر کشند
مد
فرهنگ واژه فارسی سره
تیر، گلوله
فرهنگ واژه مترادف متضاد