جدول جو
جدول جو

معنی فشانده - جستجوی لغت در جدول جو

فشانده
(فَ / فِ دَ / دِ)
افشانده. (فرهنگ فارسی معین). ریخته. فروریخته. رجوع به فشاندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهنده
تصویر شاهنده
(دخترانه و پسرانه)
شاینده، نیکوکار، صالح، لقب بهرام پسر هرمز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افشانده
تصویر افشانده
پراکنده، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فشاندن
تصویر فشاندن
افشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، اوشاندن، افتالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ / فِ نَنْ دَ / دِ)
فروریزنده. نثارکننده:
جهاندار باداد نیکوکنش
فشانندۀ گنج، بی سرزنش.
فردوسی.
، فروبارنده. فروریزنده:
فزایندۀ باد آوردگاه
فشانندۀ خون ز ابر سیاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از شاندن. رجوع به شاندن شود:
از بنفشه مرز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر.
قطران.
بدسگال تو رنجه دارد جان
شانده در دل ز غم نهال از تو.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
نشانیده. که نشانده شده است، منصوب. برگماریده. گماشته: حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد... و به کوتوال آنجا سپرد که نشاندۀ عبدوس بود. (تاریخ بیهقی).
- دست نشانده.
، مغروس. کاشته شده:
درختی است این خود نشانده به دست
کجا بار او خون و برگش کبست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1).
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبر فشانده گردسمن زار بنگرید.
سعدی.
، نصب شده. (از ناظم الاطباء). مرصع. جای داده شده
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ)
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 8500گزی شمال آمل. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل مرطوب و دارای 230 تن سکنه است. از رود خانه هراز مشروب میشود. محصولاتش برنج، کنف و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ / دِ)
افشرده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به افشرده و فشرده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
پاشیده. پراکنده. ریخته. (ناظم الاطباء). پراکنده. منتشرشده. ریخته. لرزان شده. و رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ / دِ)
افشانده. فشانده. رجوع به فشانده و افشانده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / هَِ دَ کَ دَ)
در زبان پهلوی افشانتن. (حاشیۀ برهان چ معین). افشاندن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ریختن:
فرامرز گویا که زنده نماند
فلک خار و خاشاک بر وی فشاند.
فردوسی.
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک.
فردوسی.
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر.
فرخی.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤاست او را جهاز.
منوچهری.
نه نافه بیارد همه آهویی
نه عنبر فشاند همه جوذری.
منوچهری.
اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان.
خاقانی.
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطره ای چند.
نظامی.
فشاندند آب و گل بر چهرۀ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه.
نظامی.
می آوردند و در می دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می فشاندند.
نظامی.
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
مولوی.
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
سعدی.
آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
حافظ.
ستارۀ شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن.
حافظ.
- برفشاندن، بیرون ریختن. بیرون پاشیدن. مجازاً آنچه در دل داشتن گفتن:
دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همی برفشاند.
فردوسی.
رجوع به کلمه ’برفشاندن’ و معانی دیگر ’فشاندن’ شود.
، نثار کردن:
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بر آن تاج نو.
فردوسی.
همان نیز صد بدره دینار زرد
فشانم بر این گنبد لاجورد.
فردوسی.
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی.
اسدی.
بر شاه کیان گهر فشانم
کو را گهر کیان ببینم.
خاقانی.
هر ذره که بر تو می فشاند
لطفی بکن ای نگار برگیر.
خاقانی.
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی.
نظامی.
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم.
سعدی.
- برفشاندن، فشاندن. نثار کردن:
می آورد و رامشگران را بخواند
به خوانندگان بر درم برفشاند.
فردوسی.
خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان.
خاقانی.
- جان فشاندن، جان فدا کردن. جان نثار کردن:
شه زابلش تور خواندی همی
ز شادی بر او جان فشاندی همی.
فردوسی.
بدین مژده گر جان فشانم رواست
که این مژده آسایش جان ماست.
فردوسی.
الصبوع ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی.
- دل فشاندن، جان فشاندن. دل سپردن. دل بستن:
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند برتو
اگرش قبول کردی خبری فرست ما را.
خاقانی.
- دینار فشاندن، دینار نثار کردن. دینار بخشیدن:
تو به دینار فشاندن بشکستی همه را
شاه دینارفشان باید وبدخواه شکن.
قطران.
- روان برفشاندن، جان فشاندن. جان نثار کردن:
من در اندیشۀ آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم.
سعدی.
، اسراف کردن. زیاده خرج کردن:
هزینه چنان کن که بایدت کرد
نباید فشاند و نباید فشرد.
فردوسی.
، تکاندن و فروریختن. (یادداشت مؤلف) :
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فروریزد گرد سیه مشک بتنگ.
فرخی.
بر آن کس کآسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود رافشاند.
نظامی.
- گرد فشاندن، فروریختن غبار و جز آن:
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم.
حافظ.
، فروریختن. فروباریدن:
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
وآن کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشاند افزار.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبابگو.
حافظ.
اگر شراب خوری جرعه ای فشان برخاک
از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک ؟
حافظ.
- برفشاندن، فروباریدن. فروریختن. فشاندن:
زرگر فروفشاند کرف سیه به سیم
من بازبرفشاندم سیم زده به کرف.
کسائی.
چوآن نامۀ شاه بابک بخواند
بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند.
فردوسی.
- درفشاندن، برفشاندن. فروریختن:
دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.
خاقانی.
، افکندن. انداختن:
اگر جزبه حق میرود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات.
سعدی.
، باد دادن خرمن و جز آن:
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
اسدی.
، تکان دادن و جنبانیدن:
تا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فروریخت.
خاقانی.
- آستین برفشاندن، با حرکت دست اشاره کردن و اجازه دادن:
زمانی سرش در گریبان بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند.
سعدی.
سخن گفت ودامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی.
به یغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا به تعجیل مرکب براند.
سعدی.
رجوع به ’آستین’ شود.
- ، کنایت از بی اعتنایی و بی میلی است:
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی.
سعدی.
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم.
سعدی.
رجوع به ذیل آستین شود.
- پرفشاندن، حرکت دادن بال و پر. پرواز کردن:
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده.
نظامی.
- دست برفشاندن، حرکت دادن دست. رقصیدن:
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
- دست فشاندن، بی اعتنایی کردن. آستین فشاندن:
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه.
نظامی.
- سر دست برفشاندن، حرکت دادن دست. اجازه دادن شاه یا فرماندهی با حرکت دست:
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند.
سعدی.
- سر و دست برفشاندن، بی اعتنایی کردن. رو گرداندن:
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی.
سعدی.
- ، صرف نظرکردن و گذشتن از چیزی:
اگر درویش در حالی بماندی
سر و دست از دو عالم برفشاندی.
سعدی.
رجوع به افشاندن، فشانیدن و فشان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رسانده
تصویر رسانده
انتقال داده، اتصال داده شده، الحاق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلانده
تصویر خلانده
فرو کرده (سوزن خار و مانند آن در چیزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانده
تصویر خمانده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
قرائت شده مطالعه شده، دعوت شده بمهمانی، احضار شده فرا خوانده، مدعی علیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشاننده
تصویر افشاننده
اسم افشاندن افشانیدن، آنکه بیفشاندپراکنده کننده پاشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشانیده
تصویر افشانیده
پاشیده پراکنده کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهانده
تصویر جهانده
بجستن واداشته پرش داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
بجوش آورده، دارویی که آنرا در آب جوشانیده باشند و عصاره آنرا برای معالجه بمریض دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهانده
تصویر رهانده
نجات داده شده خلاص کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکانده
تصویر تکانده
حرکت داده جنبانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامنده
تصویر آشامنده
کسی که آب یا مایع دیگر آشامد نوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
ساکن مقیم آرام گیرنده، جمع باشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشانده
تصویر افشانده
پاشیده پراکنده کرده
فرهنگ لغت هوشیار
به نشستن وا داشته، جلوس داده (بر تخت)، جا داده مقیم ساخته، زنی روسپی که او را بخانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد باز دارند واز او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، بر پاداشته افراشته، نهاده، خاموش کرده (آتش)، دفع کرده آرام کرده (درد و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشانده
تصویر چشانده
کمی از خوردنی داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشانده
تصویر نشانده
((نِ دَ یا دِ))
به نشستن واداشته، جلوس داده، جا داده، مقیم ساخته، زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، برپا داشته، نهاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشارده
تصویر فشارده
((فِ دِ))
افشرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوانده
تصویر خوانده
مدعی علیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
منتشر کردن، انتشار، ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افشانه
تصویر افشانه
اسپری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
موجود، ساکن، حاضر
فرهنگ واژه فارسی سره