به معنی پرپهن است که خرفه باشد و به عربی بقلهالحمقاء خوانند. (برهان). فرفخ. فرفه. فرفهن. فرفیم. (یادداشت به خط مؤلف). و اندیقون نزد بعضی مسمی بدین اسم است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
به معنی پرپهن است که خرفه باشد و به عربی بقلهالحمقاء خوانند. (برهان). فرفخ. فرفه. فرفهن. فرفیم. (یادداشت به خط مؤلف). و اندیقون نزد بعضی مسمی بدین اسم است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
دهی است از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 56هزارگزی خاوری مشیز سر راه فرعی بافت به قلعه عسکر. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیرو دارای 310 تن سکنه. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوب است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 56هزارگزی خاوری مشیز سر راه فرعی بافت به قلعه عسکر. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیرو دارای 310 تن سکنه. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوب است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرۀ وزیر در صفحۀ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است: پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ اسب و رفتار فرزین و شاه. فردوسی. بسا بیدق که چون خردی پذیرد به آخر منصب فرزین بگیرد. ناصرخسرو. اختر دشمنان ایشان را شده رفتار کژتر از فرزین. ابوالفرج رونی. بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست شاه ما را به بقای شاه باد. سنایی. جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای. سنایی. شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند. سوزنی. رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست. جمال الدین عبدالرزاق. دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود چون که به پایان رسد هفت بیابان او. خاقانی. آسمان نطع مرادم برفشاند نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ. خاقانی. فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست بیدق رموز تازی و معنی پهلوی. خاقانی. پیاده که او راست آیین شود نگونسار گردد چو فرزین شود. نظامی. اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد؟ عطار. مست را بین زان شراب پرشگفت همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت. مولوی. هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان). میان عرصۀ شیراز تا به چند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین. سعدی. تو دانی که فرزین این رقعه ای نصیحت گر شاه این بقعه ای. سعدی. وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی به راستی که نیم کژطریق چون فرزین. ابن یمین. - فرزین بند، آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرۀ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرۀ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) : بیش از آن کرده بود فرزین بند که بر آن قلعه برشوم به کمند. نظامی. لعب معکوس است و فرزین بند سخت حیله کم کن کار اقبال است و بخت. مولوی. - فرزین رفتار، کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار. - فرزین نهاد، کج نهاد. (غیاث). - فرزین نهادن، اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا)
وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرۀ وزیر در صفحۀ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است: پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ اسب و رفتار فرزین و شاه. فردوسی. بسا بیدق که چون خردی پذیرد به آخر منصب فرزین بگیرد. ناصرخسرو. اختر دشمنان ایشان را شده رفتار کژتر از فرزین. ابوالفرج رونی. بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست شاه ما را به بقای شاه باد. سنایی. جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای. سنایی. شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند. سوزنی. رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست. جمال الدین عبدالرزاق. دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود چون که به پایان رسد هفت بیابان او. خاقانی. آسمان نطع مرادم برفشاند نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ. خاقانی. فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست بیدق رموز تازی و معنی پهلوی. خاقانی. پیاده که او راست آیین شود نگونسار گردد چو فرزین شود. نظامی. اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد؟ عطار. مست را بین زان شراب پرشگفت همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت. مولوی. هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان). میان عرصۀ شیراز تا به چند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین. سعدی. تو دانی که فرزین این رقعه ای نصیحت گر شاه این بقعه ای. سعدی. وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی به راستی که نیم کژطریق چون فرزین. ابن یمین. - فرزین بند، آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرۀ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرۀ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) : بیش از آن کرده بود فرزین بند که بر آن قلعه برشوم به کمند. نظامی. لعب معکوس است و فرزین بند سخت حیله کم کن کار اقبال است و بخت. مولوی. - فرزین رفتار، کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار. - فرزین نهاد، کج نهاد. (غیاث). - فرزین نهادن، اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا)
چیزی کثیف. (آنندراج). هر چیز کثیف و پلید و ناپاک و ملوث. (ناظم الاطباء). چیز چرکدار. (فرهنگ نظام). چرک آلود. چرک آلوده. چرکن. چرکین. شوخگین. مدمّس. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرکن شود، ریم آلود. (ناظم الاطباء). چرگین. زخم و جراحت چرکدار. زخم چرکی. وضر. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرک آلوده و چرکن شود، زنگ زده و زنگ خورده و زنگ گرفته. (ناظم الاطباء) ، تیره شده، زشت و کریه المنظر. (ناظم الاطباء). رجوع به چرگین و چرکین شدن شود
چیزی کثیف. (آنندراج). هر چیز کثیف و پلید و ناپاک و ملوث. (ناظم الاطباء). چیز چرکدار. (فرهنگ نظام). چرک آلود. چرک آلوده. چرکن. چرکین. شوخگین. مُدَمِّس. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرکن شود، ریم آلود. (ناظم الاطباء). چرگین. زخم و جراحت چرکدار. زخم چرکی. وَضِر. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرک آلوده و چرکن شود، زنگ زده و زنگ خورده و زنگ گرفته. (ناظم الاطباء) ، تیره شده، زشت و کریه المنظر. (ناظم الاطباء). رجوع به چرگین و چرکین شدن شود
پرحقد. حقود: وزان پس چو آگاهی آمد بشاه ز کردار افراسیاب و سپاه که آمد بنزدیک او کاکله ابا لشکری چون هزبر یله که از تخم تورست پرکین و درد بجوید همه روزگار نبرد. فردوسی. فرستاده زین روی برداشت پای وزانروی پرکین بشد سوفرای. فردوسی. چو همدان گشسپ و یلان سینه نیز برفتند پرکین و دل پرستیز. فردوسی
پرحِقد. حَقود: وزان پس چو آگاهی آمد بشاه ز کردار افراسیاب و سپاه که آمد بنزدیک او کاکله ابا لشکری چون هزبر یله که از تخم تورست پرکین و درد بجوید همه روزگار نبرد. فردوسی. فرستاده زین روی برداشت پای وزانروی پرکین بشد سوفرای. فردوسی. چو همدان گشسپ و یلان سینه نیز برفتند پرکین و دل پرستیز. فردوسی
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن،، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن،، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء