جدول جو
جدول جو

معنی فرونگرستن - جستجوی لغت در جدول جو

فرونگرستن(دِ دِ زَ دَ)
فرونگریستن. نگاه کردن. نگریستن از بالا، چنانکه از روزنه درون خانه را نگرند: روزنۀ دلم گشاده شد. آنجا فرونگرستم، آنچه می جستم بدیدم. (تذکره الاولیاء). رجوع به فرونگریستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو گرفتن
تصویر فرو گرفتن
احاطه کردن، محاصره کردن، گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن، در میان گرفتن، اشغال کردن، تصرف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو نگریستن
تصویر فرو نگریستن
به پایین نگاه کردن، نگریستن
کنایه از مطالعه کردن، بررسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ دِ کَ دَ)
به پایین نگریستن. (یادداشت بخط مؤلف) : جمله مخلوقات به نظاره او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست، مردی را دید که بیل میزد. (قصص الانبیاء). آنگه بسر تنور آمد و فرونگرید. (تفسیر ابوالفتوح) ، ملاحظه و مطالعه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سوادی کرده ام امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد. (تاریخ بیهقی). من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار. (تاریخ بیهقی). منشور و فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمه های آن راست کرده. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرونگریستن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ غَ / غِ کَ دَ)
پایین آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : حسنک قریب هفت سال بر دار بماند تا به دستور وی فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی) ، دستگیر کردن. بند نهادن. مقید کردن: فردا چون غازی به درگاه آمد او را فرود خواهند گرفت. (تاریخ بیهقی). پیش از آنکه او را فرودگرفتندی خلیتاشان مسرع رفته بودندی با نامها. (تاریخ بیهقی). رجوع به فروگرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دُ دَ)
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن:
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.
فرخی.
میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
آتش که تو میکنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش.
سعدی.
، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن:
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرونشستم و بگریستم بزاری زار.
فرخی.
گفتم که ساعتی به بر من فرونشین
گفتا که باد سرد زمانی فرونشان.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ گِ رِ تَ)
قطع شدن. از هم گسستن: سلک جمعیت ایشان فروگسست. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروگسلیدن شود، قطع کردن. فروگسلانیدن. رجوع به فروگسلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ بُ دَ)
پایین آوردن، چون پالان از خر فروگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اسبانشان را زین فروگرفتند و به گیاه بردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فروگیرد و برهم نهد انبار.
منوچهری.
عبداﷲ را فروگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی). حجاج سوگند خورد که او را از دار فرونگیرد مگر مادرش شفاعت کند. (مجمل التواریخ و القصص). آن قرص از طاق فروگرفتیم. (اسرار التوحید).
فروگیر از سربار این جرس را
به آسانی بر آر این یک نفس را.
نظامی.
گفت با یزید آن کتاب از طاق فروگیر. (تذکره الاولیاء).
، تصرف کردن: کار سیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت. (تاریخ سیستان). ستورگاه و مرکبان و هرچه بود فروگرفت. (تاریخ سیستان). سرای بوسهل را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی).
- گرد چیزی را فروگرفتن، محاصره کردن: هزار مرد قصد مدینه کردند و گرد مدینه را فروگرفتند. (قصص الانبیاء).
، دستگیر کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چندان حرص نمود که مر او را ارسلان خان فروگرفت. (تاریخ بیهقی). او را مغافصه فروگرفت. (جهانگشای جوینی).
- چشم فروگرفتن، چشم پوشیدن:
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فروگیر و دوست.
سعدی.
، پاک کردن اشک:
اشک حسرت به سرانگشت فرومی گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ تَ)
درنگریستن. نگرستن. نگریستن. نگاه کردن. و رجوع به درنگریستن شود، تلطف. (ترجمان القرآن جرجانی). توجه کردن. عنایت کردن. و رجوع به نگریستن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرو نگریستن
تصویر فرو نگریستن
بپایین نگاه کردن، همت دون داشتن، بپایین نگاه کردن، همت دون داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
در دست گرفتن بدست گرفتن، تصرف کردن، پایین آوردن، توقیف کردن بازداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروگسستن
تصویر فروگسستن
قطع شدن، از هم گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو نگریستن
تصویر فرو نگریستن
((~. نِ گَ تَ))
به پایین نگاه کردن، تنگ چشم بودن، فرو نگریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروگرفتن
تصویر فروگرفتن
((~. گِ تَ))
تسخیر کردن، تصرف کردن، گرفتن، بازداشت کردن
فرهنگ فارسی معین