جدول جو
جدول جو

معنی فرو نگریستن

فرو نگریستن((~. نِ گَ تَ))
به پایین نگاه کردن، تنگ چشم بودن، فرو نگریدن
تصویری از فرو نگریستن
تصویر فرو نگریستن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فرو نگریستن

فرو نگریستن

فرو نگریستن
به پایین نگاه کردن، نگریستن
کنایه از مطالعه کردن، بررسی کردن
فرو نگریستن
فرهنگ فارسی عمید

فرو نگریستن

فرو نگریستن
بپایین نگاه کردن، همت دون داشتن، بپایین نگاه کردن، همت دون داشتن
فرو نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار

فرونگریستن

فرونگریستن
به پایین نگریستن. (یادداشت بخط مؤلف) : جمله مخلوقات به نظاره او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست، مردی را دید که بیل میزد. (قصص الانبیاء). آنگه بسر تنور آمد و فرونگرید. (تفسیر ابوالفتوح) ، ملاحظه و مطالعه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سوادی کرده ام امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد. (تاریخ بیهقی). من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار. (تاریخ بیهقی). منشور و فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمه های آن راست کرده. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرونگریستن شود
لغت نامه دهخدا

فرو گرایستن

فرو گرایستن
بسوی پایین متوجه گشتن به طرف زیر متمایل شدن
فرو گرایستن
فرهنگ لغت هوشیار

ژرف نگریستن

ژرف نگریستن
تعمق کردن. دقت کردن. بتعمق نگاه کردن. ژرف نگری. ژرف بینی. دقیق شدن در کاری:
بگفتم همه گفتنی سربسر
تو ژرف اندر این پندنامه نگر.
دقیقی.
اگر داد بیند بر این کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما.
فردوسی.
ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من.
فردوسی.
برمز این مرا گفت آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر.
فرخی.
زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری
گوئی که زر دارد یک پاره در میان.
منوچهری.
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر
که این را به چشم سرت دید نتوان.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

در نگریستن

در نگریستن
نگریستن، نگاه کردن، نظر کردن
کنایه از دقت کردن
در نگریستن
فرهنگ فارسی عمید

فرو نگریدن

فرو نگریدن
به پایین نگاه کردن، تنگ چشم بودن، فرو نگریستن
فرو نگریدن
فرهنگ فارسی معین