جدول جو
جدول جو

معنی فروشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

فروشاندن
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
دور کردن و به یک طرف راندن. (برهان). مخفف فرونشاندن. (آنندراج). برطرف کردن و برانداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فروشاندن
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشاندن
تصویر درخشاندن
روشن کردن، تابان و پر نور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو ماندن
تصویر فرو ماندن
درماندن، بیچاره شدن، خسته شدن، ناتوان شدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرومانده
تصویر فرومانده
درمانده، بیچاره، عاجز، ناتوان، خسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروراندن
تصویر پروراندن
پروردن، پرورش دادن، برای مثال جهانا چه بدمهر و بدگوهری / که خود پرورانی و خود بشکری (فردوسی - ۱/۸۵)
تربیت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو نشاندن
تصویر فرو نشاندن
تسکین دادن، آرام کردن
برطرف کردن تشنگی یا گرسنگی یا گرما و مانند آن
خاموش کردن
پایین آوردن از مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروزاندن
تصویر افروزاندن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروختن، فروختن، افروزیدن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن، بر تخت نشاندن، کسی را بر جایی نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزاندن
تصویر فروزاندن
روشن کردن، درخشان ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ تَ)
فروکشتن و اطفاء. (یادداشت بخط مؤلف). خاموش کردن چراغ و آتش و جز آن: قالب برگشت و آتش فرونشاندند. (قصص الانبیاء). دررسی و این آتش فرونشانی. (تاریخ بیهقی). آتش آتش فرومی نشاند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، جایگزین کردن گوهر و دانه های گرانبها بر روی زینت آلات:
زرگرفرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برنشاندم سیم سره به کرف.
کسائی.
، تسکین دادن. آرام کردن: به تلطف آن خشم را فرونشانند. (تاریخ بیهقی).
شهوت فرونشان و به کنجی فرونشین
منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام.
ناصرخسرو.
، پایین آمدن. فرودآوردن:
باران دوصدساله فروننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای.
عمادی (از سندبادنامه).
، ناپدید کردن: شعلۀ خورشید شعلۀ ناهید فرونشاند. (سندبادنامه) ، نشاندن:
بنشست گردپای و حریفان فرونشاند
پیش کنیزکان و غلامان بر قطار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دِ خوا / خا تَ)
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن:
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
به پیش اندر آورد رستم سپر
فروماند کافور پرخاشخر.
فردوسی.
فروماند از تشنگی کوهزاد
همه کام او خشک و لب پر ز باد.
فردوسی.
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی).
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر.
ناصرخسرو.
لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید.
مسعودسعد.
همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
از آن سکۀ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای.
نظامی.
فروماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز برخاستن.
نظامی.
نمیدانم دگر اینجا بناچار
چو خر در گل فروماندم بیکبار.
عطار.
اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه).
چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز
فرومی ماند از وصفت سخنگوی.
سعدی.
کرم بجای فروماندگان چو بتوانی
مروت است نه چندانکه خود فرومانی.
سعدی.
فروماندم از کشف این ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
سعدی.
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی.
حافظ.
، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن:
فروماند بر جای، وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل.
فردوسی.
سیاوش فروماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد.
فردوسی.
شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق
به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟
فرخی.
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی).
سپهبد فروماند خیره بجای
همی گفت ای پاک و برتر خدای.
اسدی.
آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن:
بخوبی چهر و بپاکی تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن.
اسدی.
، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن:
جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی.
نظامی.
سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی.
نظامی.
، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ بِ تَ)
بخروش واداشتن. بخروش و صدا دستور دادن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ شُدَ)
پاشیدن. افشاندن. به پایین ریختن و پخش کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بیرون ریختن:
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
از دو پسته فروفشاند شکر.
فرخی.
گوهر ز دهن فروفشاندی
بر تارک تاج او نشاندی.
نظامی.
، ریختن و افشاندن گرد و خاک ازروی چیزی:
گرد لشکر فروفشاند همی
زآن سمن زلفکان لاله سپر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
منتظر ماندن انتظار کشیدن، درنگ کردن، ناتوان شدن خسته گشتن، ملزم شدن عاجز شدن، نیازمند شدن بینوا گشتن، معزول شدن: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فرو ماند
فرهنگ لغت هوشیار
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستاندن
تصویر فرستاندن
فرستادن گسیل داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراموشاندن
تصویر فراموشاندن
از یاد خود یا دیگری بردن سبب فراموشی دیگران گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرومانده
تصویر فرومانده
متحیر، سرگشته، سراسیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریباندن
تصویر فریباندن
فریب دادن: هشیار باشید که شما را نفریباند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراشاندن
تصویر هراشاندن
به قی واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پروردن پرورش دادنپرورانیدن تربیت کردن بار آوردن بزرگ کردن تعلیم ترشیح، تغذیه غذا دادن، انشا ایجاد خلق، آراستن ظاهر کلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزاندن
تصویر افروزاندن
روشن کردن درخشان ساختن، مشتعل کردن شعله ور ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروفشاندن
تصویر فروفشاندن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزاندن
تصویر فروزاندن
((فُ دَ))
فروزانیدن، روشن کردن، درخشان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
((~. دَ))
بیچاره شدن، ناتوان شدن، درنگ کردن، معزول شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
((بَ نِ دَ))
سوار کردن، به سلطنت رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروراندن
تصویر پروراندن
((پَ وَ دَ))
پرورش دادن، غذا دادن، کلام را آراستن، پرورانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو نشاندن
تصویر فرو نشاندن
((فُ نِ دَ))
پایین آوردن، ته نشین کردن، کم کردن از شدت چیزی، خاموش کردن، آرام کردن، تسکین دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره