در زبان پهلوی فرهست صیغۀ تفضیلی از فره به معنی بسیار، و خود به معنی بیشتر است. صادق هدایت در مجلۀ موسیقی آن را پازند فرایست و به معنی فراوانتر دانسته است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، جادویی و سحر. (آنندراج) (برهان) : نیست را هست کند تنبل او هست را نیست کند فرهستش. ابونصر مرغزی
در زبان پهلوی فرهست صیغۀ تفضیلی از فره به معنی بسیار، و خود به معنی بیشتر است. صادق هدایت در مجلۀ موسیقی آن را پازند فرایست و به معنی فراوانتر دانسته است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، جادویی و سحر. (آنندراج) (برهان) : نیست را هست کند تنبل او هست را نیست کند فرهستش. ابونصر مرغزی
برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پژند، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، یبست، ورغست
بَرغَست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پَژَند، هَنجَمَک، هَجَند، مُجّه، مُچّه، بَلغَس، بَلغَست، یَبَست، وَرغَست
معرب آن نیز استاد و استاذ، اوستاد. استا. اوستا (مخفف اوستاد). ماهر. بامهارت. صاحب مهارت. حاذق. (دهار) (ربنجنی) : از غایت بی ننگی و از حرص گدائی استادتر از وی همه این یافه درایان. سوزنی. ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند. نظامی. حاذق، سخت استاد. (ربنجنی). - استاد شدن، ماهر شدن. حذق. حذاق. ثقف. - استاد کردن، ماهر کردن.
معرب آن نیز استاد و استاذ، اوستاد. اُستا. اوستا (مخفف اوستاد). ماهر. بامهارت. صاحب مهارت. حاذق. (دهار) (ربنجنی) : از غایت بی ننگی و از حرص گدائی استادتر از وی همه این یافه درایان. سوزنی. ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند. نظامی. حاذق، سخت استاد. (ربنجنی). - استاد شدن، ماهر شدن. حذق. حذاق. ثقف. - استاد کردن، ماهر کردن.
فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات). فراسه: کلیله گفت: توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت: به خرد و فراست خویش. (کلیله و دمنه). فصلی بنوشتم بدان حال که بر وفق حدس و فراست من آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). ناکسان را فراستی است عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند. سعدی. عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت. (گلستان). به فراست به جای آوردم که معزول است. (گلستان). فال مؤمن فراست نظر است وین ز تقویم و زیج ما به در است. اوحدی. رجوع به فراسه شود
فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات). فراسه: کلیله گفت: توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت: به خرد و فراست خویش. (کلیله و دمنه). فصلی بنوشتم بدان حال که بر وفق حدس و فراست من آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). ناکسان را فراستی است عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند. سعدی. عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت. (گلستان). به فراست به جای آوردم که معزول است. (گلستان). فال مؤمن فراست نظر است وین ز تقویم و زیج ما به در است. اوحدی. رجوع به فِراسه شود