- فرع
- مقابل اصل، آنچه بخشی از چیز دیگر است، مقابل اصل، شاخه، شاخ درخت، نتیجه، محصول،
برای مثال مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع ، سود(سعدی۱ - ۱۵۱)
معنی فرع - جستجوی لغت در جدول جو
- فرع
- خلاف اصل و آن نام چیزی است که بر غیر خود مبنی باشد، شاخه، سود پول
- فرع ((فَ رْ))
- آن چه که از اصل چیزی جدا شود، شعبه، شاخه، سود پول
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مسیر غیراصلی، کنایه از غیراصلی
ستاکی منسوب به فرع، آنچه که فرع باشد مقابل اصلی: شعب فرعی رود
شعبه شعبه شدن
مونث فرعی ستاکی مونث فرعی مقابل اصلیه: شعب فرعیه، جمع فرعیات
جمع فرعیه، ستاکیان ستاکی ها شاخه ها مونث فرعی مقابل اصلیه: شعب فرعیه، جمع فرعیات
آنکه زور گوید و سرکشی کند
ستمگر، سرکش
فرع فروع شاخه شاخه ها شعبه شعبه ها: مستحب نیز فرع الفروعست مردین حق را اگر اصل الاصول است
زورگو، ستمگر، متکبر، دراصل لقب عمومی پادشاهان قدیم مصر بوده است
گونه، پیکر گونه
انگار، انگاره
پارسی
زره پوست کندن پوست بر گرفتن از گوسپند جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند زره جمع دروع
خلق، سیرت، خو، توانائی، طاقت
(پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
پنداشت، تصور، آنچه به طور موقت به عنوان حقیقت یا واقعیت مطرح می شود بدون آنکه درستی آن ثابت شده باشد
(دخترانه و پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
شاد، تابان، زیبا، خجسته، مبارک، فرخنده، نام یکی از امیران سیستان در عهد سلجوقیان، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از مرزبانان خسروپرویز پادشاه ساسانی
ماورا
مادون
قالی
برداشتن و بلند کردن چیزی بر خلاف وضع
کشت کردن، کاشتن تخم را
هفتن برف دوشاب مفت می خوردیم - هریکی هفت هفت می خوردیم (جامی)
شکافتن، خراعه ضعیف و سست گردیدن
شتابنده به بدی و خشم، پر و مملو
نویه (شاخه نو رسته) شتابان
دین و مذهب راست و آشکار، آئین، کیش
مثل و مانند، مقابل و برابر بیماری تناوبی که با اختلالات و تشنجات همراه است و حس و شناسائی فوراً و کاملاً در آن مفقود میگردد، غش کردن