جدول جو
جدول جو

معنی فرع - جستجوی لغت در جدول جو

فرع
مقابل اصل، آنچه بخشی از چیز دیگر است، مقابل اصل، شاخه، شاخ درخت، نتیجه، محصول، برای مثال مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱ - ۱۵۱)، سود
تصویری از فرع
تصویر فرع
فرهنگ فارسی عمید
فرع
جایی است میان بصره و کوفه. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرع
(فُ رُ)
جمع واژۀ فرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرع
(فُ)
جمع واژۀ افرع. (منتهی الارب). جمع واژۀ افرع و فرعاء، به معنی تمام موی. (اقرب الموارد). رجوع به افرع شود
لغت نامه دهخدا
فرع
(فَ / فُ)
وادیی است که از کبکب به سوی عرفات رود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرع
خلاف اصل و آن نام چیزی است که بر غیر خود مبنی باشد، شاخه، سود پول
فرهنگ لغت هوشیار
فرع
((فَ رْ))
آن چه که از اصل چیزی جدا شود، شعبه، شاخه، سود پول
تصویری از فرع
تصویر فرع
فرهنگ فارسی معین
فرع
شاخه، شعبه، تنزیل، ربح، سود، نزول، اثر، محصول، نتیجه
متضاد: اصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرعون
تصویر فرعون
زورگو، ستمگر، متکبر، دراصل لقب عمومی پادشاهان قدیم مصر بوده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرعی
تصویر فرعی
مسیر غیراصلی، کنایه از غیراصلی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ عَ)
یک شپش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کمان از شاخ ناشکافته یا کمان بهتر از کمانها. (منتهی الارب). فرع. (از اقرب الموارد) ، جای بلند. ج، فراع. (منتهی الارب). سر کوه و بلند جای از آن. (اقرب الموارد). رجوع به فرع شود
لغت نامه دهخدا
(فِ عَ نِ سا)
نام پادشاه مصر که معاصر موسی بن عمران پیامبر بنی اسرائیل بوده است. هاکس نویسد: اکثری از علماء آثار مصریه بر آنند که این فرعون رامسس ثانی، سومین پادشاه از طبقۀ نوزدهم سلاطین مصر است که نزد یونانیان به سسوستر معروف به وده است. او معروفترین فراعنه و پادشاهی قاهر و غالب بوده، شهرهای بسیاری را مفتوح ساخته و هیاکل بیشمار در وادی نیل، از دهنۀ رود تا ابی سنبل که در نوبیاست بنا کرد. (قاموس کتاب مقدس). فرعونی که در سفر خروج توراه از او یاد شده و موسی و هارون عجایب و آیات خود را در حضور وی به جا آوردند و لشکرهای او در بحر قلزم هنگام تعقیب قوم موسی هلاک شدند پسر سیزدهم رامسس ثانی است که در روزگار او اقتدار مصر روبه نقصان گذاشت. (از قاموس کتاب مقدس) :
لغت نامه دهخدا
(فِ عَ / عُو)
آنکه زور گوید و سرکشی کند یا خود را خداوند جهان خواند:
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
فرعونیت. فرعونی. رجوع به فرعونی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ عی یَ)
تأنیث فرعی. مقابل اصلیه. (یادداشت به خط مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
بر زبر چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی). بر زور چیزی شدن. (زوزنی). بر بر چیزی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر سر چیزی شدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شاخ بسیاری زدن. (تاج المصادر بیهقی). شاخ زدن. (زوزنی). شاخ برزدن، بسیارشاخ شدن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار گردیدن شاخه ها. (از اقرب الموارد) ، مهترین قومی را به زنی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). سیدۀ قومی را بزنی خواستن، برآمدن بر قوم و درآمدن در آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به شتم برآمدن بر قوم، برتر شدن بر قوم. (از اقرب الموارد) ، بیرون آمدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور شدن مسائل از اصل موضوع و خارج شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی است نزدیک یمامه مر بنی نمیر را. (از معجم البلدان) :
یسوقها ترعیه ذوعباءه
بما بین نقب فالحبیس فافرعا.
راعی (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد تمام موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، فرع، فرعان. مؤنث آن فرعان. (آنندراج) (منتهی الارب). تمام موی. (مهذب الاسماء خطی). تمام موی سر. (تاج المصادر بیهقی). انبوه موی. (المصادر زوزنی). مقابل اصلع. (یادداشت دهخدا) ، فرانسه. (نخبهالدهر دمشقی). مملکتی است که آنرا فرنسا نامند. (یادداشت دهخدا) ، اروپا. (ناظم الاطباء) ، و گویند ولایتی است اززنگبار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). و دردستور نام ولایتی است از زنگبار. (مجمعالفرس) ، نام زمینی هم هست در بلاد عرب. (برهان) (آنندراج). و در زفان گویا نام زمینی باشد از بلاد عرب. (مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(فُ عُ)
بچۀ کفتار. (آنندراج). بچۀ کفتار. مذکر آن فرعلان و مؤنث فرعله. ج، فراعل، فراعله. (اقرب الموارد). رجوع به فراعل شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ عَ)
یک شپش. (منتهی الارب) ، پوست پاره که بر مشک افزایند هرگاه وافی نباشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ عَ نِ ثا)
لقب ولید بن عبدالملک پادشاه مصر. (از تاریخ حبیب السیر چ قدیم تهران ج 1 ص 253). این شخص نامش ولید بن عبدالملک نبوده است و شاید منظور از فرعون ثانی رامسس دوم باشد. رجوع به تاریخ ملل شرق آلبر ماله و ژول ایزاک ترجمه عبدالحسین هژیر ص 25 به بعد و نیز رجوع به فراعنه و فرعون موسی در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فرع. مقابل اصلی. (یادداشت به خط مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
منسوب به فرع که نام پدر تمیم بن فرع فرعی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِرَ)
تمیم بن فرع مصری. از عمرو بن العاص و عقبه بن عامر و جز آنان روایت دارد. حرمله بن عمران از وی روایت کند. (اللباب فی تهذیب الانساب. ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
فرع فروع شاخه شاخه ها شعبه شعبه ها: مستحب نیز فرع الفروعست مردین حق را اگر اصل الاصول است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعون
تصویر فرعون
ستمگر، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعون وار
تصویر فرعون وار
آنکه زور گوید و سرکشی کند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فرعیه، ستاکیان ستاکی ها شاخه ها مونث فرعی مقابل اصلیه: شعب فرعیه، جمع فرعیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعیه
تصویر فرعیه
مونث فرعی ستاکی مونث فرعی مقابل اصلیه: شعب فرعیه، جمع فرعیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعی
تصویر فرعی
ستاکی منسوب به فرع، آنچه که فرع باشد مقابل اصلی: شعب فرعی رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرع
تصویر تفرع
شعبه شعبه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعون
تصویر فرعون
((فِ عُ))
عنوان هر یک از پادشاهان قدیم مصر، مجازاً ستمکار، ظالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرعی
تصویر فرعی
((فَ رْ))
منسوب به فرع، غیراصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفرع
تصویر تفرع
((تَ فَ رُّ))
شاخه شاخه شدن
فرهنگ فارسی معین
تابع، ضمیمه، منشعب
متضاد: اصلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد