جدول جو
جدول جو

معنی فرسین - جستجوی لغت در جدول جو

فرسین
سخالۀ حدید است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمین
تصویر فرمین
(پسرانه)
فرمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرسمن
تصویر فرسمن
(پسرانه)
نام پادشاه گرجستان در زمان اردوان سوم پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
(پسرانه)
عالم، وزیر دربار، وزیر در بازی شطرنج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فردین
تصویر فردین
(پسرانه)
فروردین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریین
تصویر فریین
(پسرانه)
بیننده شکوه و جلال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
در ورزش شطرنج مهرۀ وزیر، برای مثال شاه مخوانش که کج روی ست چو فرزین / هرکه در این عرصه نیست مات محمد (جامی - ۶۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرسین
تصویر مرسین
مورد، درختچه ای همیشه سبز با گل های سفید و میوای اسانس دار و گوشتی که مصرف دارویی دارد، آس، آسمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسان
تصویر فرسان
جمع واژۀ فارس، اسب سوار، سوار بر اسب، دلیر و جنگ جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فردین
تصویر فردین
فروردین، ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرۀ وزیر در صفحۀ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است:
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
بسا بیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.
ناصرخسرو.
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین.
ابوالفرج رونی.
بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد.
سنایی.
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای.
سنایی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند
فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست.
جمال الدین عبدالرزاق.
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چون که به پایان رسد هفت بیابان او.
خاقانی.
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ.
خاقانی.
فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی.
خاقانی.
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.
نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟
عطار.
مست را بین زان شراب پرشگفت
همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت.
مولوی.
هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان).
میان عرصۀ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین.
سعدی.
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای.
سعدی.
وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی
به راستی که نیم کژطریق چون فرزین.
ابن یمین.
- فرزین بند، آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرۀ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرۀ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) :
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه برشوم به کمند.
نظامی.
لعب معکوس است و فرزین بند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت.
مولوی.
- فرزین رفتار، کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار.
- فرزین نهاد، کج نهاد. (غیاث).
- فرزین نهادن، اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
لقب قبیله ای است و از آن قبیله است عبدید فرسانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. (برهان). فنک. فنه. آس. (یادداشت به خط مؤلف). هر جانوری که از پوست آن پوستین سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِرْ رَ)
یکی از نواحی کرمان است. (معجم البلدان). موضعی است از نواحی کرمان و از قرای خنّاب. (تاج العروس). رجوع به فریزن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قسمی از ماهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جد چهارم بخت النصر. (از تاریخ سیستان چ بهار ص 34)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از رستاق طبرش (تفرش) همدان و اصفهان. (از تاریخ قم ص 12)
لغت نامه دهخدا
(فَ فَ)
به معنی پرپهن است که خرفه باشد و به عربی بقلهالحمقاء خوانند. (برهان). فرفخ. فرفه. فرفهن. فرفیم. (یادداشت به خط مؤلف). و اندیقون نزد بعضی مسمی بدین اسم است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی فرمان است و امالۀ آن. (آنندراج) (انجمن آرا) :
هر دلی کز سرکشی ننهاد سر برهیچ خط
زیر زلف او کنون سر بر خط فرمین نهاد.
معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ گَ دَ)
مخفف فرسودن. (آنندراج). رجوع به فرسودن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فارس، به معنی سوار یعنی صاحب اسب. (آنندراج). جمع واژۀ فارس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
فلاتی است دور و در شعر طرفه بن عبد مذکور است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
اسم رومی بسباسه. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ مَ زَ / مَ زِ مَ زِ کَ دَ)
فرسودن. (آنندراج) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام دو ده است به مصر، یکی را فرسیس صغری گویند و دیگری را فرسیس کبری. (از منتهی الارب). در معجم البلدان نیامده است
لغت نامه دهخدا
نوعی از بادآورد است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، سمک بحری است و گفته اند حماحم است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مخفف فروردین که ماه اول باشد از سال و بودن آفتاب است در برج حمل و آن برج اول است از دوازده برج فلک. (برهان). رجوع به فروردین و فرودین شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
تثنیۀ فرداست در حالت نصب و جر: لقیته فردین، دیدم او را و با ما دیگری نبود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بندری است در ترکیه بر دریای مدیترانه با 68600 تن سکنه. راه آهن بغداد به ترکیه از نزدیکی این شهر می گذرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرسین
تصویر مرسین
مورد
فرهنگ لغت هوشیار
مهره ای از شطرنج که به منزله وزیر است، چوبی دراز که در طویله ها نصب کنند و زین و یراق اسب را بالای آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فارس، از ریشه پارسی سوار کاران اسواران جمع فارس سواران اسب سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
((فَ رْ))
مهره وزیر در بازی شطرنج، فرزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسان
تصویر فرسان
((فُ))
جمع فارس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرفین
تصویر فرفین
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن،، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء
فرهنگ فارسی معین