جدول جو
جدول جو

معنی فرسدن - جستجوی لغت در جدول جو

فرسدن
(مَ زَ / زِ گَ دَ)
مخفف فرسودن. (آنندراج). رجوع به فرسودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرسمن
تصویر فرسمن
(پسرانه)
نام پادشاه گرجستان در زمان اردوان سوم پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
منجمد شدن، یخ بستن، پژمرده شدن، خاموش شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسان
تصویر فرسان
جمع واژۀ فارس، اسب سوار، سوار بر اسب، دلیر و جنگ جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)،
مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زَ / زِ گِ رِ تَ)
از: فر + سا، در اوستا فرسان. (از حاشیۀ برهان چ معین). فرساییدن. (یادداشت به خط مؤلف). سودن. ساییدن. به تدریج از میان بردن. نابود کردن:
تو در ولایت و دولت همی گسار مدام
مخالفان را در بند و غم همی فرسای.
فرخی.
چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود
بر مرگ کسی چه شادمان باید بود؟
(از قابوسنامه).
، زدودن، مالیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). مالش دادن چیزی مانند مشک و عنبر تا شمیم آن برآید:
تاش نسایی ندهد بوی مشک
فضل از این است به فرسودنم.
ناصرخسرو.
، به رنج افکندن و خسته کردن:
بکردند آنکو بفرمودشان
گر آسودشان یا بفرسودشان.
فردوسی.
، فرسوده شدن. ساییده شدن. از میان رفتن. پوسیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). اندک اندک از میان رفتن:
ز سور فرخ تو روی خرمی بفروخت
ز فتح شامل تو جان کافری فرسود.
مسعودسعد.
، کهنه شدن. زنگ زدن:
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست.
خاقانی.
، پیر شدن. از میان رفتن. نابود شدن:
چه تدبیر سازم چه درمان کنم
که از غم بفرسود جان و تنم.
سعدی.
، کاسته شدن. کم شدن. مقابل افزودن:
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو.
رجوع به فرسوده، فرساییده، فرسائیده، فرساییدن و فرسائیدن شود
لغت نامه دهخدا
حمص است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فِ سِ)
سپل شتر. (منتهی الارب). طرف خف البعیر. (اقرب الموارد) ، سم گوسفند. (منتهی الارب). و نیز برای سم گوسفند استعاره شود و گویند: فرسن شاه و نون زائد است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دْرِ / دِ رِ دِ)
شهری است در جمهوری آلمان فدرال با 491714 تن سکنه، پایتخت کشور سابق ساکس در شرق آلمان بر رود الب، از مراکز صنعتی و از بنادر بزرگ درنبومی است و اصلاً از مهاجرنشین های قوم اسلاو بود و در قرن سیزدهم میلادی ژرمن ها در آن جایگزین شدند. ناپلئون در 1813 میلادی متفقین را در درسدن مغلوب کرد. در جنگ جهانی دوم قریب سه ربع شهر ویران شد. از آثار برجستۀ سابق آن که در جنگ ویران شد یا آسیب دید تالار شهرداری، کاخ و موزۀ تسوینگر و کلیسای جامع است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
از بلوکات سپاهان و حد شمالی آن خوانسار و گلپایگان، حد شرقی کرون و دهق، حد جنوبی چهارمحال و غربی بربرود و جاپلق و بختیاری است. شامل 173 قریه است. مرکز داران و مساحت آن 160 فرسخ، و دارای 60009 تن سکنه است. جایی کوهستانی، سردسیر و پربرف است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). شهرستان فریدن یکی از شهرستانهای هفتگانه استان دهم و از شمال به شهرستان گلپایگان، از جنوب به شهرستان شهرکرد، از باختر به بلوک الیگودرز و از خاور به شهرستان مرکزی اصفهان محدود است. در سازمان آمار کلیۀ قرای دهستانهای کرچمبو، چادگان گرجی و وزرق، به نام یک دهستان به اسم فریدن منظور شده است. شهرستان فریدن از دو بخش تشکیل شده است: 1- بخش داران شامل چهار دهستان که 128 آبادی و 113624 تن سکنه دارد. 2- بخش آخوره شامل دو دهستان که 134 آبادی و 25376 تن سکنه دارد. بنابراین شهرستان فریدن از دو بخش و 6 دهستان و 262 آبادی تشکیل شده و دارای 139000 تن سکنه است. شرح هر یک از بخش هاو دهستان ها و آبادی ها در جای خود داده شده است. در بررسی هائی که در این شهرستان بعمل آمده کانهای نفت وزغال سنگ در قریه های کاوه، غرغن و زرک کشف شده، ولی تاکنون از این کانها بهره برداری نشده است. از داران مرکز شهرستان فریدن راههای شوسۀ زیر منشعب میشود: 1- راه شوسۀ داران به دامنه و اصفهان. 2- راه شوسۀ داران به آخوره. 3- راه شوسۀ کوهرنگ. 4- شاهراه شوسۀ اصفهان به ازنا از این شهرستان میگذرد و ازنا یکی از ایستگاههای مهم راه آهن شهرستان اهواز است. از این شهرستان پشم، پوست و لبنیات به اصفهان و خوانسار صادر و پارچه و قند و شکر و اجناس خرازی و سایر احتیاجات وارد میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. (برهان). فنک. فنه. آس. (یادداشت به خط مؤلف). هر جانوری که از پوست آن پوستین سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
لقب قبیله ای است و از آن قبیله است عبدید فرسانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فارس، به معنی سوار یعنی صاحب اسب. (آنندراج). جمع واژۀ فارس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سخالۀ حدید است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ مَ زَ / مَ زِ مَ زِ کَ دَ)
فرسودن. (آنندراج) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(فَ سُ دَ)
فرسودنی. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). آنچه طبیعهً قابل فرسوده شدن باشد و به تدریج از میان رود:
نه به آخر همی بفرساید؟
هرکه انجام راست فرسدنی است.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(مَ شُ دَ)
بسته شدن و منجمد گردیدن. (برهان). افسردن. (فرهنگ فارسی معین) :
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی.
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون دلت بفسرد.
فردوسی.
که چونان شدیم از بد یزدگرد
که خون در دل نامداران فسرد.
فردوسی.
بیامد بنزد پدر یزدگرد
چو دیدش دم اندر دهانش فسرد.
فردوسی.
حاسدم بر من همی بیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکند گل پیش ماه فروردین.
منوچهری.
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران.
منوچهری.
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل.
منوچهری.
همچون روغن که هوای سرد بر وی آید بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ز سهم و هیبت آن کو نشستی اندر زین
فسرد آذر برزین و آذر خرداد.
مسعودسعد.
پوستین سازی مر دیدۀ خود را مانا
تا بدی نفسرد ار هیچ بصحرا مانی.
سوزنی.
چشمۀ دل فسرده بود مرا
ز آتش صبح در زمان بگشاد.
خاقانی.
زین سردباد حلقۀ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او.
خاقانی.
بفسرد چون نمک ز چشمۀ نور
چشمۀ خور ز آذر تیغش.
خاقانی.
سرافکنده چون آب در پای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش.
نظامی.
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن.
نظامی.
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمۀ خورشید فسرد از دمم.
نظامی.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟
مولوی.
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد.
مولوی.
، از سرما بی حس شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
چوبرنیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
فردوسی.
، بهم چسبیدن. (یادداشت بخط مولف).
- برفسردن، فسردن. بهم چسبیدن دو چیز در اثر سرما و یخ زدگی:
یکی تندباد اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد.
فردوسی.
، سخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : عدسه آماسی است خرد و سخت که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سست شدن. از خود بیخود شدن: افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(فَ سُ دَ)
نافرسودنی. رجوع به نافرسودنی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
منجمد گردیدن، بسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسن
تصویر فرسن
سول هم آوای کهن ناخن پای شتر را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فارس، از ریشه پارسی سوار کاران اسواران جمع فارس سواران اسب سواران
فرهنگ لغت هوشیار
فرساینده فرسوده فرسایش) ساییدن مالیدن، کهنه کردن، پوسیده کردن، زدودن، محو کردن نابود کردن، کاستن کم کردن، لگد زدن، آزار رسانیدن اذیت کردن، ساییده شدن 10 کهنه شدن، پوسیده شدن، عاجز شدن مانده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
((فَ یا فُ یا فِ سُ دَ))
افسردن، یخ بستن، پژمردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسان
تصویر فرسان
((فُ))
جمع فارس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
((فَ دَ))
ساییده شدن، کهنه و پوسیده شدن، ساییدن، کهنه و پوسیده کردن
فرهنگ فارسی معین
خستن، خسته کردن، پوسیدن، پوساندن، ساییدن، مالیدن، زدودن، محو کردن، نابود کردن، به ستوه آوردن، عاجز کردن، درمانده کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد