جدول جو
جدول جو

معنی فرخاش - جستجوی لغت در جدول جو

فرخاش
پرخاش، درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، جنگ وجدال، کارزار، پیکار
تصویری از فرخاش
تصویر فرخاش
فرهنگ فارسی عمید
فرخاش
(فَ)
بر وزن و معنی پرخاش است که جنگ و جدال و خصومت و ناورد باشد. (برهان). آورد. کارزار. پیکار. رزم. نبرد. هیجا. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پرخاش شود
لغت نامه دهخدا
فرخاش
(فَ نِ)
ده کوچکی است از دهستان سورمق بخش مرکزی شهرستان آباده، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری آباده و دارای 13 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
فرخاش
پرخاش
تصویری از فرخاش
تصویر فرخاش
فرهنگ لغت هوشیار
فرخاش
((فَ))
ستیزه، پیکار، با سخنان درشت با هم ستیزه کردن، پرخاش
تصویری از فرخاش
تصویر فرخاش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرتاش
تصویر فرتاش
(پسرانه)
وجودی که در برابر عدم است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرخان
تصویر فرخان
(پسرانه)
خان مقتدر، خان با فراست، نام پسر اردوان آخرین پادشاه اشکانی، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی، موبدی در شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، برای مثال چو پرخاش بینی تحمل بیار / که سهلی ببندد در کارزار (سعدی - ۱۲۳)، جنگ وجدال، کارزار، پیکار
پرخاش کردن: درشتی کردن، تندی کردن، سخن درشت گفتن، پیکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخاگ
تصویر فرخاگ
خوراکی که از گوشت قلیه کرده و سرخ کرده و تخم مرغ تهیه می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخار
تصویر فرخار
دیر، معبد، بتخانه، برای مثال کافور خواه و بید تر، در خیش خانه باده خور / با ساقی فرخنده فر زاو خانه فرخار آمده (خاقانی - ۳۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخال
تصویر فرخال
موی فروهشته که چین و شکن نداشته باشد، برای مثال سرو سیمین تو را در مشک تر / زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت (فیروز مشرقی - شاعران بی دیوان - ۸)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
گوشتابه و قلیه ای است که بر بالای آن تخم مرغ ریزند، چه فر به معنی بالا و خاگ تخم مرغ را گویند. (برهان). فرخواگ. (حاشیۀ برهان چ معین) :
روز عید است دو قربانی فربه فرما
درخور قلیۀفرخاگ و کبابه ی مرقه !
سوزنی.
رجوع به فرخواگ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تنگی و حیص و بیص، وقعوا فی خرباش و برخاش. (منتهی الارب). مأخوذ از پرخاش فارسی، تنگی و آشوب. (ناظم الاطباء). شور و غوغا. رجوع به پرخاش شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است. (غیاث اللغات). جدل. نبرد. چالش. غزا. غزوه. ملحمه. محاربه. مقاتله. قتال.پیکار. آورد. کارزار. رزم. فرخاش. ناورد. هیجا. ستیز. ستیزه. عتاب. معاتبه. خشم. تشر. توپ:
فاش شد نام من بگیتی فاش
من نترسم ز جنگ و از پرخاش.
طاهر بن فضل چغانی (از صحاح الفرس).
بشد تیزنوش آذر تیغ زن
همی خاست پرخاش از آن انجمن.
فردوسی.
چو خورشید از آن چادر لاجورد
برآمد بپوشید دیبای زرد
سپهبد بجای دلیران رسید
بهامون به پرخاش شیران رسید.
فردوسی.
غوکوس بر چرخ مه برکشید
بپرخاش دشمن سپه درکشید.
فردوسی.
چو آیم من و او [کاموس و رستم] بدشت نبرد
نگه کن [خطاب بپیران] چو برخیزد از دشت گرد
بدانی که اندر جهان مرد کیست
دلیران کدامند و پرخاش چیست.
فردوسی.
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست پرخاش و پاداش ومهر.
فردوسی.
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
فردوسی.
سپه طوس را ده تو خود بازگرد
نه ای مرد پرخاش و ننگ و نبرد.
فردوسی.
بر آن بر همیراند باید سخن
نباید که پرخاش ماند ز بن.
فردوسی.
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد بسر.
فردوسی.
کنون سوی جیحون نهاده ست روی
بپرخاش با لشکر جنگجوی.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به ایرانیان
که برخاست پرخاش و کین از میان.
فردوسی.
بباید بدن چون بدارد سپهر
گهی کین و پرخاش و گه داد و مهر.
فردوسی.
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و پاداش و مهر.
فردوسی.
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی.
فردوسی.
به پیش تو با نامور چار گرد
بپرخاش دیدی ز من دستبرد
همانا کنون زورم افزونتر است
شکستن دل من نه اندر خور است.
فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
بمیدان پرخاش ژوبین نهند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 558).
بکابل چو این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت.
فردوسی.
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بر آن جای پرخاش و جای نبرد.
فردوسی.
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی.
فردوسی.
بمرزی که آنجا دژ بهمن است
همه ساله پرخاش آهرمن است.
فردوسی.
میان سواران درآمد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاجورد.
فردوسی.
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
فردوسی.
خداوند خورشید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و پیوند و مهر.
فردوسی.
کسی کو بپیمودروی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین.
فردوسی.
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید.
فردوسی.
منم [طوس] پور نوذرجهان شهریار
ز تخم فریدون منم یادگار
هر آنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرّم دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست.
فردوسی.
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد بپرخاش با روم تاو.
فردوسی.
چو نیروی پرخاش ترکان بدید [یزدگرد]
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد بکردار دریای نیل.
فردوسی.
نه این بود از آن رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من.
فردوسی.
چو بشنید از ایرانیان شهریار
ز صلح و ز پرخاش و از کارزار.
فردوسی.
به تنها تن خویش جستم نبرد
بپرخاش تیمار من کس نخورد.
فردوسی.
بگردش زنده پیلان ستوده
بپرخاش دلیران آزموده.
معدن علم علی بود بتأویل و بتیغ
مایۀ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش.
ناصرخسرو.
دلیری که نامش تکین تاش بود
همه ساله با عم بپرخاش بود.
اسدی.
ستیز آوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است.
اسدی.
کس ار هست بدخواه شاه زمین
فرستش بر وی بپرخاش و کین.
اسدی.
دلیران پرخاش دو رویه صف
کشیدند جان برنهاده بکف.
اسدی.
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود اوباش را.
نظامی.
چو پرخاش بینی تحمل بیار
که سهلی ببندد در کارزار.
سعدی.
چو حجت نماند جفاجوی را
بپرخاش درهم کشد روی را.
سعدی.
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم بزیر نگین آوری.
سعدی.
چو پرخاش بینند و بیداد از او [سلطان]
شبان نیست گرگ است فریاد از او
، و در بیت زیرین معنی کلمه معلوم نیست:
خویشتن پاک دارو بی پرخاش
هیچکس را مباش عاشق غاش.
رودکی (از صحاح الفرس).
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
رو به آغالش اندرون مخراش.
لبیبی (از لغت حافظ اوبهی در کلمه آغالش).
، پاداش (؟) :
چوبهرام [چوبینه] با نامه خلعت بدید
[یعنی دوکدان و جامۀ زنان]
شکیبائی و خامشی برگزید
همی گفت این است پاداش من !
چنین است ازین شاه [هرمز] پرخاش من.
فردوسی.
گر ایدون که بنداست پاداش من
ترا رنجه کردن بپرخاش من.
فردوسی.
- پرخاش آوردن، سرزنش کردن. خشم آوردن:
هر روز خویشتن ببلائی درافکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری.
فرخی.
- پرخاش جستن، کین جستن. رجوع به پرخاشجوی شود:
به نیزه ز اسپت نهم بر زمین
از آن پس نه پرخاش جوئی نه کین.
فردوسی.
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
فردوسی.
گر او را بد آید تو شو پیش اوی
بشمشیر بسیار پرخاش جوی.
فردوسی.
بپهلوی اشتر دو اسب و دو مرد
که پرخاش جویند روز نبرد.
فردوسی.
اگر با سگ بخواهی جست پرخاش
طمع بگسل ز خون و گوشت مردار.
ناصرخسرو.
بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکفتش بر از خام گور.
سعدی.
چو دشمن بعجز اندرآمد ز در
نباید که پرخاش جوئی دگر.
سعدی.
- پرخاش ساختن. رجوع به پرخاش ساز شود.
- پرخاش کردن، درشتی کردن. مغالظت کردن. سخت گفتن. تندی کردن. تشدّد کردن. توپ و تشر رفتن. عتاب کردن. معاتبه:
ای شب مکنی این همه پرخاش که دوش
راز دل من چنان مکن فاش که دوش.
عنصری.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فرخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جوجه ها. جوجگان. رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
یکی از سرداران خسروپرویزاست. وی ملقب به شهروراز (گراز کشور) بود. او را رومزان هم می گفتند. این سردار بلاد عظیم شام و بیت المقدس را گرفت و به محاصرۀ قسطنطنیه همت گماشت، اما چون برای عبور از بغاز بسفر وسیله ای نداشت از هراکلیوس شکست خورد. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمه رشیدیاسمی صص 468-469). رجوع به شهروراز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
همان فرخاک است. (آنندراج). به معنی فرخاک که مویی باشدبی حرکت و بی شکن و فروهشته. (از برهان). سبط. خلاف جعد. فرخار. خوار. (یادداشت به خط مؤلف) :
سرو سیمین تو را در مشک تر
زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت.
فیروز مشرقی.
موی سر ما، نه جعد زنگیانه و نه فرخال ترکانه. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). رجوع به فرخار و فرخاک شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وجود که در برابر عدم است. (برهان). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
موی بی خم وچم و فروهشته وبی حرکت باشد، یعنی مویی که درهم پیچیده و مجعد نباشدهمچو زلفهای عملی زنان. (برهان). مصحف فرخال است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرخال و فرخار شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرخال. فروهشته که مجعد نیست. نامجعد. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرخال شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ظاهراً بمعنی گفتگوست:
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بی خرخاش و وصم.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام شهری است منسوب به خوبان و صاحب حسنان. (برهان). شهری در ترکستان. (یادداشت به خط مؤلف). کرسانک شهری است از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم) :
فرخار بزرگ نیک جایی است
گر معدن آن بت نوایی است.
(منسوب به رودکی).
صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد
بست خرم خوب چو بت خانه فرخار.
فرخی.
چگونه جایی ؟ جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری ؟ شهری چو بتکده ی فرخار.
فرخی.
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بیخار.
منوچهری.
بوستان گویی بت خانه فرخار شده ست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا.
منوچهری.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار.
سنایی.
کافور خواه و مشک تر در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده.
خاقانی.
ملک را هست مشکویی چو فرخار
در آن مشکو کنیزانند بسیار.
نظامی.
به شه گفتند آن خوبان فرخار
که شیرین است این خورشیدرخسار.
نظامی.
مغان که خدمت بت می کنند درفرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را؟
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دیرو معبد (بتخانه). از کلمه سغدی ’برغر’ مأخوذ است و آن خود از ’ویهارا’ سانسکریت گرفته شده و ’ویهارا’ خود در فارسی به صورت ’بهار’ درآمده است. مینورسکی به استناد قول بنونیست نویسد: از لحاظ فقه اللغه، کلمه سغدی فرخار یا برغار با ’ویهارا’ مرتبط نیست، بلکه کلمه ای است ایرانی از ریشه ’پروخواثر’ به معنی پر از شادی. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
این عاشق دلسوز بدین جای سپنجی
همچون صنمی چینی بر صورت فرخار.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی غالب باشد که مقابل مغلوب است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پرخاش. جنگ و آورد و پیکار و پرخاش و رزم و فرخاش و ناورد و نبرد مترادف این است بتازیش وغا خوانند. (شرفنامۀ منیری). جنگ و پرخاش هم درست است. (از آنندراج). رجوع به پرخاش شود.
- برخاش ساز، پرخاش کننده:
بصید هزبران برخاش ساز
کمند اژدهای دهن کرده باز.
سعدی.
رجوع به پرخاش ساز شود.
- برخاشجو، جنگجو. (آنندراج). پرخاشجو. رجوع به پرخاشجو شود، در میان نهادن. گفتن. خواندن:
بسی برخواند از این افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل.
نظامی.
ورجوع به خواندن شود، بیان کردن. اظهارکردن، نسبت دادن و منسوب کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بتکده بتخانه: کرسانک از تبت است و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند، هر شهر حسن خیز جایی که مردم آن زیبا باشند، جمع فرخارها: ز روی سوری بباغ هر جا فرخارهاست ز بوی سنبل براغ هر سو تاتارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخال
تصویر فرخال
موی بی چین و شکن و فروهشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخان
تصویر فرخان
جمع فرخ، چوزگان جوجه ها ریزه گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
جدل و خصومت و جنگ و خصومت زبانی را هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخار
تصویر فرخار
((فَ))
بتکده، بتخانه، شهری در تبت که بتخانه های آن معروف بوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرخاش
تصویر خرخاش
((خَ))
نگرانی، اضطراب، غوغا، جنجال، خرخشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
((پَ))
ستیزه، پیکار، با سخنان درشت با هم ستیزه کردن، فرخاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخال
تصویر فرخال
((فَ))
موی فروهشته که چین و شکن نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرتاش
تصویر فرتاش
وجود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرخاش
تصویر پرخاش
قهر
فرهنگ واژه فارسی سره