مؤنث افرج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطۀ بزرگی. (شرح قاموس) ، آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود
مؤنث اَفْرَج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطۀ بزرگی. (شرح قاموس) ، آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
چاه آبی است که جعفر بن سلیمان بنزدیک شبحی و بین بصره، و حفر ابی موسی، در طریق حجاج عازم از بصره، حفر کرد، و بین اخادید و این چاه یک مرحله راه است. این چاه از آنرو خرجاء نامیده شده است که در سرزمینی مرکب از سنگهای سفید و سیاه قرار گرفته است. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب شود
چاه آبی است که جعفر بن سلیمان بنزدیک شبحی و بین بصره، و حفر ابی موسی، در طریق حجاج عازم از بصره، حفر کرد، و بین اخادید و این چاه یک مرحله راه است. این چاه از آنرو خرجاء نامیده شده است که در سرزمینی مرکب از سنگهای سفید و سیاه قرار گرفته است. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب شود
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی
نام جائی به اصفهان. (تاج العروس). و نسبت بدان ارجائی است، بلرزه درآمدن، چنانکه زمین، ارجاف ناقه، آمدن او مانده و سست و فروهشته گوش که می جنبید، بکاری درشدن. در چیزی شروع کردن. درآمدن در کاری و خوض کردن در آن. (منتهی الارب)
نام جائی به اصفهان. (تاج العروس). و نسبت بدان ارجائی است، بلرزه درآمدن، چنانکه زمین، ارجاف ناقه، آمدن او مانده و سست و فروهشته گوش که می جنبید، بکاری درشدن. در چیزی شروع کردن. درآمدن در کاری و خوض کردن در آن. (منتهی الارب)
مؤنث اخرج، و آن گوسفندیست که پاهایش تا تهیگاه سپید باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). آن گوسفند که پایها و روی وی سفید بود و یکی سیاه. (مهذب الاسماء)
مؤنث اخرج، و آن گوسفندیست که پاهایش تا تهیگاه سپید باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). آن گوسفند که پایها و روی وی سفید بود و یکی سیاه. (مهذب الاسماء)
جمع واژۀ رجاء، بمعنی کناره و طرف. (غیاث اللغات). نواحی. اطراف. انحاء. گوشه ها: مملکتی فسیح الارجاء. - ارجاء بئر، نواحی چاه از درون، از بالا تا زیر. - ارجاء سماء، دو طرف آن. کناره های آسمان، چیزی را بسوی چیزی متوجه گردانیدن. (غیاث اللغات) ، رجوع کردن امری. احاله، نفع بخشیدن. (منتهی الارب) : ارجع اﷲ بیعته، نفع بخشد خدای عقد بیع او را، خریده را بازگردانیدن. (منتهی الارب). پس دادن، دست سپسایگی دراز کردن بگرفتن چیزی. (منتهی الارب) ، ارجاع ابل، فربه شدن شتر بعد لاغری. فربه شدن اشتر پس از نزاری. (تاج المصادر بیهقی) ، در مصیبت ’انا للّه و انا الیه راجعون’ گفتن، غائط کردن. (منتهی الارب). حدث کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، ارجع الشیخ، دور بیمار شد پیر و تا یک ماه جسم و طاقت او بحال خود نیامد. (منتهی الارب) ، ارجاع نظر، اعادۀ آن. بار دوم دیدن. بازدید، ارجاع کردن (کاری را) ، محول کردن آن، متولی کردن
جَمعِ واژۀ رجاء، بمعنی کناره و طرف. (غیاث اللغات). نواحی. اطراف. انحاء. گوشه ها: مملکتی فسیح الارجاء. - ارجاء بئر، نواحی چاه از درون، از بالا تا زیر. - ارجاء سماء، دو طرف آن. کناره های آسمان، چیزی را بسوی چیزی متوجه گردانیدن. (غیاث اللغات) ، رجوع کردن امری. احاله، نفع بخشیدن. (منتهی الارب) : ارجع اﷲ بیعته، نفع بخشد خدای عقد بیع او را، خریده را بازگردانیدن. (منتهی الارب). پس دادن، دست سپسایگی دراز کردن بگرفتن چیزی. (منتهی الارب) ، ارجاع ابل، فربه شدن شتر بعد لاغری. فربه شدن اشتر پس از نزاری. (تاج المصادر بیهقی) ، در مصیبت ’انا للّه و انا الیه راجعون’ گفتن، غائط کردن. (منتهی الارب). حدث کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، ارجع الشیخ، دور بیمار شد پیر و تا یک ماه جسم و طاقت او بحال خود نیامد. (منتهی الارب) ، ارجاع نظر، اعادۀ آن. بار دوم دیدن. بازدید، ارجاع کردن (کاری را) ، محول کردن آن، متولی کردن
مؤنث ابرج. زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - عین برجاء، چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود. (ناظم الاطباء). رجوع به برج شود، بیرون شدن. تندی: آب از چشمه برمیجوشد. (از یادداشت مؤلف). - جوشیدن به گفتار، از سرخشم و به تندی سخن گفتن: بگفتار با مهتران برمجوش بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش. اسدی. - جوشیدن دل، شوریدن: برجوش دلا که وقت جوش است گویای جهان چرا خموش است. نظامی. ، گرد آمدن. اجتماع کردن. به انبوهی گرد آمدن: و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ص 111). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی)
مؤنث ابرج. زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - عین برجاء، چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود. (ناظم الاطباء). رجوع به بَرَج شود، بیرون شدن. تندی: آب از چشمه برمیجوشد. (از یادداشت مؤلف). - جوشیدن به گفتار، از سرخشم و به تندی سخن گفتن: بگفتار با مهتران برمجوش بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش. اسدی. - جوشیدن دل، شوریدن: برجوش دلا که وقت جوش است گویای جهان چرا خموش است. نظامی. ، گرد آمدن. اجتماع کردن. به انبوهی گرد آمدن: و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ص 111). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی)