مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) : از آبنوس دری اندر او فراشته بود به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار. ابوالمؤید بلخی. فراشته به هنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. - برفراشتن، بلند کردن. افراشتن: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود
مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) : از آبنوس دری اندر او فراشته بود به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار. ابوالمؤید بلخی. فراشته به هنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. - برفراشتن، بلند کردن. افراشتن: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود
بلند ساختن، بالا بردن برای مثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، اوراشتن، برافراشتن، افراختن، فراختن
بلند ساختن، بالا بردن برای مِثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فَراشتَن، اَوراشتَن، بَراَفراشتَن، اَفراختَن، فَراختَن
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. از نمودار هفت گنبد خویش گنبدی زآسمان فراخته بیش. نظامی. - برفراختن: ره پهلوانان نسازد همی سرت بآسمان برفرازد همی. فردوسی. بدینگونه چون کار لشکر بساخت به گردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود. فرخی. - سر فراختن: همه بد سگالید و با کس نساخت به کژّی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. - گردن فراختن: اگر تشریف شه ما را نوازد کمر بندد رهی، گردن فرازد. نظامی. رجوع به افراختن و افراشتن شود
افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. از نمودار هفت گنبد خویش گنبدی زآسمان فراخته بیش. نظامی. - برفراختن: ره پهلوانان نسازد همی سرت بآسمان برفرازد همی. فردوسی. بدینگونه چون کار لشکر بساخت به گردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود. فرخی. - سر فراختن: همه بد سگالید و با کس نساخت به کژّی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. - گردن فراختن: اگر تشریف شه ما را نوازد کمر بندد رهی، گردن فرازد. نظامی. رجوع به افراختن و افراشتن شود
برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرْش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.