به معنی پرستوک است. (آنندراج). و آن پرنده ای باشد که بیشتر در سقفهای خانه ها آشیان کند و به عربی خطاف گویند. (برهان). پرستو. فراستک. فراستوک. رجوع به فراستوک شود
به معنی پرستوک است. (آنندراج). و آن پرنده ای باشد که بیشتر در سقفهای خانه ها آشیان کند و به عربی خطاف گویند. (برهان). پرستو. فراستک. فراستوک. رجوع به فراستوک شود
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک
پَرَستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد بَلوایه، چِلچِله، پَرَستوک، بالوایه، بَلَسک، خَطّاف، باسیج، پَرَستُک، فَرَشتو، اَبابیل، فَرَستوک، پالوانه، فراستوک
یکی از دو برادری که وزیران کی گشتاسپ بودند و از افراد خاندان هوگو به شمار میرفتند و در راه اشاعۀ دین زردشت با او همراهی کرده اند و دختر فراششتر به زنی زردشت انتخاب شد. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی صص 77-78)
یکی از دو برادری که وزیران کی گشتاسپ بودند و از افراد خاندان هوگو به شمار میرفتند و در راه اشاعۀ دین زردشت با او همراهی کرده اند و دختر فراششتر به زنی زردشت انتخاب شد. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی صص 77-78)
مردم گشاده رو و شکفته و خندان، کسی که پیوسته به عیش و عشرت گذراند. (برهان) ، آن که با مردم خوشرویی و خوش خلقی کند. (برهان) (ناظم الاطباء). فراخ روی. رجوع به فراخ روی شود
مردم گشاده رو و شکفته و خندان، کسی که پیوسته به عیش و عشرت گذراند. (برهان) ، آن که با مردم خوشرویی و خوش خلقی کند. (برهان) (ناظم الاطباء). فراخ روی. رجوع به فراخ روی شود
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) : از آبنوس دری اندر او فراشته بود به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار. ابوالمؤید بلخی. فراشته به هنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. - برفراشتن، بلند کردن. افراشتن: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود
مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) : از آبنوس دری اندر او فراشته بود به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار. ابوالمؤید بلخی. فراشته به هنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. - برفراشتن، بلند کردن. افراشتن: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود
مقابل کجرو. (آنندراج) (ارمغان آصفی). راست رونده. مستقیم حرکت کننده. بی انحراف و کجی رونده. که بخط مستقیم طی طریق کند. که از استقامت نگردد: پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راسترو همچون پلنگ. منوچهری. چو میکردم این داستان را بسیج سخن راسترو بود و ره پیچ پیچ. نظامی. اعتدال هوای نوروزی راسترو شد بعالم افروزی. نظامی. نه پایی چو بینندگان راسترو نه گوشی چو مرد نصیحت شنو. سعدی. سعدیا راستروان گوی سعادت بردند راستی کن که بمنزل نرسد کج رفتار. سعدی
مقابل کجرو. (آنندراج) (ارمغان آصفی). راست رونده. مستقیم حرکت کننده. بی انحراف و کجی رونده. که بخط مستقیم طی طریق کند. که از استقامت نگردد: پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راسترو همچون پلنگ. منوچهری. چو میکردم این داستان را بسیج سخن راسترو بود و ره پیچ پیچ. نظامی. اعتدال هوای نوروزی راسترو شد بعالم افروزی. نظامی. نه پایی چو بینندگان راسترو نه گوشی چو مرد نصیحت شنو. سعدی. سعدیا راستروان گوی سعادت بردند راستی کن که بمنزل نرسد کج رفتار. سعدی