جدول جو
جدول جو

معنی فراسن - جستجوی لغت در جدول جو

فراسن
(فُ سِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراست
تصویر فراست
(پسرانه)
زیرکی، هوشیاری، درک و فهم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراست
تصویر فراست
سواری کردن، ماهر بودن در سواری و شناختن اسب، سوارکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراسخ
تصویر فراسخ
فرسخ ها، واحد اندازه گیری مسافت تقریباً برابر با ۶ کیلومتر، جمع واژۀ فرسخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراست
تصویر فراست
دریافتن و ادراک باطن چیزی از نظر کردن به ظاهر آن، هوشیاری، تیزهوشی، زیرکی، قیافه شناسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسن
تصویر راسن
گیاهی خودرو با برگ های پهن، گل های کبودرنگ و دانه های ریز که در گذشته مصرف دارویی داشته، سوسن کوهی، زنجبیل شامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسان
تصویر فرسان
جمع واژۀ فارس، اسب سوار، سوار بر اسب، دلیر و جنگ جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراسر
تصویر فراسر
بالای سر، گرد سر، زیر سر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سِ)
جمع واژۀ مرسن، به معنی انف و بینی است. (از متن اللغه). رجوع به مرسن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سواری کردن و دانائی در مقدمۀ اسبان و اسب شناختن. (غیاث اللغات). اسب شناسی است و درباره آن کتابها به فارسی و عربی نگاشته شده است. رجوع به فراسه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ نِ)
شیر سطبرگردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ)
جمع واژۀ فرسخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فرسخ شود
لغت نامه دهخدا
(دَمْهْ)
زیرک و نیک ماهر گردیدن در سواری و شناخت اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سواری کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ سَ)
سوره. ابن الندیم نویسد: هر یک از اسفار توراه به چند فراسه تقسیم شود و معنی فراسه، سوره است. (الفهرست چ مصر ص 34)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب به بنی فراس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. (برهان). فنک. فنه. آس. (یادداشت به خط مؤلف). هر جانوری که از پوست آن پوستین سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
لقب قبیله ای است و از آن قبیله است عبدید فرسانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فارس، به معنی سوار یعنی صاحب اسب. (آنندراج). جمع واژۀ فارس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ سَ)
فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات). فراسه: کلیله گفت: توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت: به خرد و فراست خویش. (کلیله و دمنه). فصلی بنوشتم بدان حال که بر وفق حدس و فراست من آمد. (ترجمه تاریخ یمینی).
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
سعدی.
عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت. (گلستان). به فراست به جای آوردم که معزول است. (گلستان).
فال مؤمن فراست نظر است
وین ز تقویم و زیج ما به در است.
اوحدی.
رجوع به فراسه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سِ)
نوعی از ماهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع فارس، از ریشه پارسی سوار کاران اسواران جمع فارس سواران اسب سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراست
تصویر فراست
فهم و ادراک و زیرکی و دانائی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فرسخ، از ریشه پارسی فرسخ ها فرسنگ ها واحد مسافت: الف - نزد مسلمانان 12000 ذراع و آن معادل سه میل یا دوازده هزار گز بود. ب - نزد اعراب معادل 5919 متر بود، جمع فراسخ
فرهنگ لغت هوشیار
بالای سر گرد سر: فراسر پدر نشست گریان. بسکه از نرگس تو فتنه فزوده است رواج دامن فتنه چو دستار فراسر پیچم. (ابو نصیر نصیری بدخشانی)، زیر سر: همان جا خفتی بر زمین و بالش فراسر نه
فرهنگ لغت هوشیار
فراست در فارسی هوش اندر یافت زیرکی دروندانی چهره شناسی سوار خوبی، اسپ شناسی
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته راسن سوسن کوهی سوسن کوهی، زنجبیل شامی قسط شاهی غرسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراست
تصویر فراست
((فِ سَ))
ادراک و دریافتن باطن چیزی با دیدن ظاهر آن، ادراک، دریافت، زیرکی، هوشیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراسر
تصویر فراسر
((فَ سَ))
بالای سر، گرد سر، زیر سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراکن
تصویر فراکن
((~. کَ))
زمینی که سیل آن را کنده و گود کرده باشد، جوی آب که تازه احداث شده باشد، کاریز آب، فراکن، فرغن، فرکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسان
تصویر فرسان
((فُ))
جمع فارس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراست
تصویر فراست
((فَ سَ))
سواری کردن، مهارت داشتن در اسب شناسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراسو
تصویر فراسو
فضا، ماورا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراس
تصویر فراس
افق
فرهنگ واژه فارسی سره
ادراک، تفرس، دانایی، درایت، دریافت، زیرکی، کیاست، مهارت، هشیاری، هوش، هوشمندی، هوشیاری، قیافه شناسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد