جدول جو
جدول جو

معنی فراستاندن - جستجوی لغت در جدول جو

فراستاندن
(دَ دَ تَ)
پذیرفتن. قبول کردن: شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند. (تاریخ بیهقی). پادشاهان در وقت، چنین تقربها فراستانند. (تاریخ بیهقی) ، ستدن. گرفتن. فراستدن. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
فراستاندن
اخذ
تصویری از فراستاندن
تصویر فراستاندن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
روانه کردن، راهی کردن، گسیل داشتن
خواندن
گفتن مثلاً صلوات فرستادن،
امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد،
با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن
در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن، باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراستدن
تصویر فراستدن
ستدن، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخواندن
تصویر فراخواندن
احضار کردن، به پیش خواندن، دعوت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: فرار + اندن، مصدر جعلی از فرار عربی. گریزاندن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ شِ کَ تَ)
ترسانیدن. هراسانیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هراسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
برخاستن. ایستادن. برپا شدن. (ناظم الاطباء). برایستادن
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ تَ)
به پیش راندن. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ / نِ گَ تَ)
واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن:
لیک آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بدگهر است.
خاقانی.
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی.
نظامی.
واستانیم آنکه تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان خوشه چین.
مولوی.
گرچه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی واخری.
مولوی.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل صلاح.
مولوی.
دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ دَ دَ)
ایستادن. پایداری کردن. ماندن:
هرکه اومعدن کریمی جست
به در کاخ او فرواستاد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ گُ دَ)
احضار. گفتن که برگردد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
ارسال، گسیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراساندن
تصویر هراساندن
هراس دادن ایجادترس کردن تخویف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستانیدن
تصویر فرستانیدن
فرستادن گسیل داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخواندن
تصویر فراخواندن
احضار کردن به پیش خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستاندن
تصویر فرستاندن
فرستادن گسیل داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراستادن
تصویر فراستادن
گرفتن ستدن، قبول کردن پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاستاندن
تصویر فاستاندن
باز ستاندن باز گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واستاندن
تصویر واستاندن
واستدن پس گرفتن باز پس گرفتن: (بده یک بوسه تا ده واستانی ازین به چون بود بازارگانی ک) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاستاندن
تصویر فاستاندن
((س دَ))
بازستاندن، باز گرفتن، فاستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
((فِ رِ دَ))
روانه کردن، راهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراستاد
تصویر فراستاد
فوق تخصص
فرهنگ واژه فارسی سره
ارعاب، به وحشت انداختن، تخویف، ترساندن، ترعیب، متوحش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
Send
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
envoyer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
enviar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
отправлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
senden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
wysyłać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
відправляти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
enviar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
inviare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی