جدول جو
جدول جو

معنی فراراندن - جستجوی لغت در جدول جو

فراراندن
(کَ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: فرار + اندن، مصدر جعلی از فرار عربی. گریزاندن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فراراندن
(دَ بَ تَ)
به پیش راندن. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروزاندن
تصویر فروزاندن
روشن کردن، درخشان ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروراندن
تصویر پروراندن
پروردن، پرورش دادن، برای مثال جهانا چه بدمهر و بدگوهری / که خود پرورانی و خود بشکری (فردوسی - ۱/۸۵)
تربیت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخواندن
تصویر فراخواندن
احضار کردن، به پیش خواندن، دعوت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
افراختن، بالا بردن، روشن کردن آتش، شعله ور ساختن، برای مثال بگوی تا بفروزند و برفراز آنند / بدو بسوزان دی را صحیفۀ اعمال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرارسیدن
تصویر فرارسیدن
رسیدن، درآمدن، نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریواندن
تصویر فریواندن
فریبانیدن، فریب دادن، گول زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ زِ گِ رِ تَ)
اجازۀ چریدن دادن، بچرا واگذاشتن چارپایان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَءْ)
پراندن:
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی.
خاقانی.
رجوع به پراندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ماظْ ظَ)
دراندن:
زهرۀ دشمنان بروز نبرد
بردرانی چو شیر سینۀ رنگ.
فرخی.
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان برکن کشان جز پوست نیست.
مولوی.
رجوع به دراندن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ کَ دَ)
پرورش دادن. پروردن. پرورانیدن. تربیت کردن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت:
چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار.
فردوسی.
کنون دور ماندم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار.
فردوسی.
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که خود پرورانی وخود بشکری.
فردوسی.
من دوستانم را بکشم و دشمنان را بپرورانم. (قصص الانبیاء ص 829) ، تغذیه، انشاء. (منتهی الارب) ، زخرفه. آراستن ظاهر کلام: هر روز می پروراندو شیرین میکند و ببینی که از اینجا چه شکافد. (تاریخ بیهقی ص 455)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ شُ دَ)
خراشیدن. خراش ایجاد کردن. احداث خراش در چیزی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریباندن
تصویر فریباندن
فریب دادن: هشیار باشید که شما را نفریباند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
پروردن پرورش دادنپرورانیدن تربیت کردن بار آوردن بزرگ کردن تعلیم ترشیح، تغذیه غذا دادن، انشا ایجاد خلق، آراستن ظاهر کلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخواندن
تصویر فراخواندن
احضار کردن به پیش خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
افراختن بالا بردن، مشتعل ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراشاندن
تصویر هراشاندن
به قی واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراساندن
تصویر هراساندن
هراس دادن ایجادترس کردن تخویف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستاندن
تصویر فرستاندن
فرستادن گسیل داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاراندن
تصویر گذاراندن
عبور دادن گذشتن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرس راندن
تصویر فرس راندن
((فَ رَ دَ))
اسب راندن، کنایه از جستجو کردن، تفحص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
((~. دَ))
بیچاره شدن، ناتوان شدن، درنگ کردن، معزول شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروراندن
تصویر پروراندن
((پَ وَ دَ))
پرورش دادن، غذا دادن، کلام را آراستن، پرورانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
((فَ دَ))
افراختن، بالا بردن، روشن کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریواندن
تصویر فریواندن
((فِ یا فَ دَ))
فریباندن، فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریباندن
تصویر فریباندن
((فِ یا فَ دَ))
فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزاندن
تصویر فروزاندن
((فُ دَ))
فروزانیدن، روشن کردن، درخشان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراستاندن
تصویر فراستاندن
اخذ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره