منتظر ماندن انتظار کشیدن، درنگ کردن، ناتوان شدن خسته گشتن، ملزم شدن عاجز شدن، نیازمند شدن بینوا گشتن، معزول شدن: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فرو ماند
سخن راندن. حرف زدن: وز هر طرفی که حرف راندی نقش همه در دو حرف ماندی. نظامی. و آنگهانی آن امیران را بخواند یک به یک تنها بهر یک حرف راند. مولوی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند از نار و دخان. مولوی