جدول جو
جدول جو

معنی فدغم - جستجوی لغت در جدول جو

فدغم
(فَ غَ)
مرد نیکوصورت بزرگ هیکل، روی خوب پرگوشت، ترۀ آبناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فدغم
خوبروی مرد، تره آبناک
تصویری از فدغم
تصویر فدغم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فدام
تصویر فدام
دستار، شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد، ادغام شده، درهم پیوسته، یکی شده
استوار، محکم، بادوام، حصین، متأکّد، مرصوص، مستحکم، ستوار، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
(فَ غِ)
کلب فغم، سگ آزمند و حریص. (منتهی الارب). حریص برچیزی. یقال: کلب فغم علی الصید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(فُ / فُ غُ)
دهان، تمام آن یا زنخ با ریش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اخذه بفغمه، یعنی در سختی و مشقت انداخت او را. (ازمنتهی الارب). سخت گرفت بر او. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شکستن، شکستن و کفانیدن چیزی کاواک را، روغن را بر روی طعام کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
خمیدگی است در کف پا. (منتهی الارب). رجوع به فدع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دهان بند نهادن بر دهن. (منتهی الارب) ، فدام بر ابریق نهادن. (اقرب الموارد). رجوع به فدام شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گنگلاج. (منتهی الارب). گران زبان. (دستوراللغه). درمانده در سخن از کندی و کمی فهم و هوش. (از اقرب الموارد). بعیدالفطنه. (اقرب الموارد از مصباح) ، مرد گول درشت بدخوی. (منتهی الارب). مرد درشتخوی احمق. (اقرب الموارد). ج، فدام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سرخ سیررنگ. (منتهی الارب). سرخ سیررنگ. آنچه سرخی آن شدید نباشد، خبز فدم، نان سفت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراگرفتن کسی را گرمی و سردی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دغمان. و رجوع به دغمان شود، شکستن بینی کسی را و مایل کردن بسوی باطن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پوشیدن آوند را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رغماً له دغماً سغماً، از اتباع است و دغماًسغماً تأکید است رغما را و بدون واو، زیرا مؤکّد عین مؤکّد است و بر آن عطف نمیشود چه عطف اقتضای مغایرت را دارد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
دیزه، و آن نیک سیاه بودن روی اسب است و پتفوزهای وی نسبت به رنگ سائر بدن. (منتهی الارب). رنگی است در اسب و آن این است که صورت و پتفوزهای او به سیاهی زند و آن سیاهی از رنگ سایر قسمتهای بدن او سخت تر باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سپید چرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ أدغم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ادغم شود، جمع واژۀ دغماء. (ناظم الاطباء). رجوع به دغماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غِ)
آنکه حرفی را در حرف دیگر می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود:
عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش
نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر.
معزی (از فرهنگ فارسی معین).
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد.
انوری.
تاب تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم.
سعدی.
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است.
سعدی.
، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند:
ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
- مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن.
- مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود.
- مدغم کردن، ادغام کردن:
افتد چو دو حرف جنس با هم
در یکدگرش کنند مدغم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
دهان بند آتش پرستان و عجمیان که وقت آب خوردن بدان دهان را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سرپوش ابریق. (منتهی الارب) ، صافیی که بر دهانۀ ابریق نهند تا آنچه در آن است بدان تصفیه گردد. (اقرب الموارد) ، پالونه، دستار. (منتهی الارب). در این معنی منتهی الارب ضبط لغت را به تشدید ثانی هم آورده است، پتفوزبند گاوان. (منتهی الارب). در این معنی هم در منتهی الارب به تشدید و تخفیف دال هر دو آمده است
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فدم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدم شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
پرگوشت گردیدن روی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ غَ)
مرد پرگوشت روی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دا)
ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 73 هزارگزی جنوب خاش و 18 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر. دارای 36 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دو)
فدام. فدّام. صافی سر کوزه. (اقرب الموارد) ، کهنه ای که عجمان و مجوس هنگام آب خوردن بر دهان بندند. (اقرب الموارد). دهان بند عجمیان. (آنندراج). فدام. فدّام، و آن چیزی است که مجوس گاه آشامیدن بر دهان بندند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
دیزه. دیزج. (قاموس). اسب دیزه. (منتهی الارب). خر دیزه. (مهذب الاسماء). و فی المثل: الذئب ادغم. (منتهی الارب) ، گنده بغل. مؤنث: دفراء
لغت نامه دهخدا
(فِ)
غمامه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دا)
سرپوش ابریق، پالونه. (منتهی الارب). فدام بمعنی صافی. (اقرب الموارد). رجوع به فدام (ف / ف ) شود
لغت نامه دهخدا
بوی یاب سگ شکاری سگ تازی، بویه کش بوینده بوی خوش، بوسه دادن، شکفتن دهان پیرا دهان زنخ زنخ و ریش شیفتگی، آزوری آزمندی، ماندگاری، بایا دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدم
تصویر فدم
گنگلاج کند سخن، دیر یاب، گول و بد خوی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغم
تصویر دغم
اسپ دیزه اسپ سیاه سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
ادغام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدام
تصویر فدام
سر پوش آبتابه، جمع فدم، گنگلاجان در پوش، پوز بند دهان بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدوم
تصویر فدوم
دهان بند که در آیین دینی پارسیان به کار برند، پالونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادغم
تصویر ادغم
سیه چرده، تو دماغی، سیاه بینی، اسب دیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
((مُ غَ))
ادغام شده، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد، مثلاً دال در «مدت»
فرهنگ فارسی معین