ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دَغم شود
دهان، تمام آن یا زنخ با ریش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اخذه بفغمه، یعنی در سختی و مشقت انداخت او را. (ازمنتهی الارب). سخت گرفت بر او. (از اقرب الموارد)
دهان، تمام آن یا زنخ با ریش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اخذه بفغمه، یعنی در سختی و مشقت انداخت او را. (ازمنتهی الارب). سخت گرفت بر او. (از اقرب الموارد)
فراگرفتن کسی را گرمی و سردی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دغمان. و رجوع به دغمان شود، شکستن بینی کسی را و مایل کردن بسوی باطن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پوشیدن آوند را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
فراگرفتن کسی را گرمی و سردی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَغمان. و رجوع به دغمان شود، شکستن بینی کسی را و مایل کردن بسوی باطن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پوشیدن آوند را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
رغماً له دغماً سغماً، از اتباع است و دغماًسغماً تأکید است رغما را و بدون واو، زیرا مؤکّد عین مؤکّد است و بر آن عطف نمیشود چه عطف اقتضای مغایرت را دارد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
رغماً له دغماً سغماً، از اتباع است و دغماًسغماً تأکید است رغما را و بدون واو، زیرا مؤکَّد عین مؤکَّد است و بر آن عطف نمیشود چه عطف اقتضای مغایرت را دارد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
دیزه، و آن نیک سیاه بودن روی اسب است و پتفوزهای وی نسبت به رنگ سائر بدن. (منتهی الارب). رنگی است در اسب و آن این است که صورت و پتفوزهای او به سیاهی زند و آن سیاهی از رنگ سایر قسمتهای بدن او سخت تر باشد. (از اقرب الموارد)
دیزه، و آن نیک سیاه بودن روی اسب است و پتفوزهای وی نسبت به رنگ سائر بدن. (منتهی الارب). رنگی است در اسب و آن این است که صورت و پتفوزهای او به سیاهی زند و آن سیاهی از رنگ سایر قسمتهای بدن او سخت تر باشد. (از اقرب الموارد)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بَتَّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
دهان بند آتش پرستان و عجمیان که وقت آب خوردن بدان دهان را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سرپوش ابریق. (منتهی الارب) ، صافیی که بر دهانۀ ابریق نهند تا آنچه در آن است بدان تصفیه گردد. (اقرب الموارد) ، پالونه، دستار. (منتهی الارب). در این معنی منتهی الارب ضبط لغت را به تشدید ثانی هم آورده است، پتفوزبند گاوان. (منتهی الارب). در این معنی هم در منتهی الارب به تشدید و تخفیف دال هر دو آمده است
دهان بند آتش پرستان و عجمیان که وقت آب خوردن بدان دهان را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سرپوش ابریق. (منتهی الارب) ، صافیی که بر دهانۀ ابریق نهند تا آنچه در آن است بدان تصفیه گردد. (اقرب الموارد) ، پالونه، دستار. (منتهی الارب). در این معنی منتهی الارب ضبط لغت را به تشدید ثانی هم آورده است، پتفوزبند گاوان. (منتهی الارب). در این معنی هم در منتهی الارب به تشدید و تخفیف دال هر دو آمده است
ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 73 هزارگزی جنوب خاش و 18 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر. دارای 36 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 73 هزارگزی جنوب خاش و 18 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر. دارای 36 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
فدام. فدّام. صافی سر کوزه. (اقرب الموارد) ، کهنه ای که عجمان و مجوس هنگام آب خوردن بر دهان بندند. (اقرب الموارد). دهان بند عجمیان. (آنندراج). فدام. فدّام، و آن چیزی است که مجوس گاه آشامیدن بر دهان بندند. (یادداشت بخط مؤلف)
فدام. فَدّام. صافی سر کوزه. (اقرب الموارد) ، کهنه ای که عجمان و مجوس هنگام آب خوردن بر دهان بندند. (اقرب الموارد). دهان بند عجمیان. (آنندراج). فدام. فَدّام، و آن چیزی است که مجوس گاه آشامیدن بر دهان بندند. (یادداشت بخط مؤلف)