جدول جو
جدول جو

معنی فدغ - جستجوی لغت در جدول جو

فدغ
(فَ دَ)
خمیدگی است در کف پا. (منتهی الارب). رجوع به فدع شود
لغت نامه دهخدا
فدغ
(دَ)
شکستن، شکستن و کفانیدن چیزی کاواک را، روغن را بر روی طعام کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فدی
تصویر فدی
فدا، چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرف نظر می کنند، سربها، فدیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لدغ
تصویر لدغ
گزیدن، گزیدن با نیش، نیش زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدغ
تصویر صدغ
شقیقه، موی پیچ خوردۀ کنار پیشانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فدا
تصویر فدا
چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرف نظر می کنند، برای مثال فدای پیرهن چاک ماهرویان باد / هزار جامۀ تقوا و خرقۀ پرهیز (حافظ - ۵۳۶)
صرف نظر کردن از چیزی به خاطر کسی یا برای رسیدن به هدفی،
مالی که در قبال آزاد شدن اسیر پرداخت می شود، سربها، فدیه
فدا شدن: در راه کسی یا مقصودی جان خود را دادن
فدا کردن: صرف نظر کردن از جان، مال یا چیزهای دیگر در راه کسی یا برای رسیدن به مقصودی، برای مثال یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند / تا در سبیل دوست به پایان برد وفا (سعدی۲ - ۶۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
مابین چشم و گوش از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، موی پیچه، لغتی است در صدغ. (منتهی الارب). زلف و بناگوش. (بحر الجواهر). رجوع به صدغ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثدغ رأس، شکستن سر را
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکستن چهارمغز و بادام. (منتهی الارب) (آنندراج). شکستن گردکان و بادام. (ناظم الاطباء). شکستن گردو و بادام. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
آلوده شدن به نجاست و شر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بطغ. (یادداشت مؤلف) : بدغ بالعذره بدغاً و کذا بالشر. (ناظم الاطباء). بدغ بالعذره، آلوده شد بنجاست. بدغ بالشر، دچار شر شد. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
فربه ونیکوحال. (ناظم الاطباء). تناور. فربه. (از ذیل اقرب الموارد). ج، بدغون. (ناظم الاطباء) : و هم بدغون، یعنی آنها فربه اند و خوش دارند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، بداندیشی. بدخواهی:
چو رستم بگفتار او بنگرید
ز دل بدگمانیش کوتاه دید.
فردوسی.
که پیران سالار از آن شهر بود
که از بدگمانیش بی بهر بود.
فردوسی.
، بدنامی و رسوایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آنکه در جامه رید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دشمن. بدخواه. (از ولف). دشمن. بدنیت. (یادداشت مؤلف). مغرض. (از ناظم الاطباء). بد اندیش. بدسگال. (یادداشت مؤلف) :
نگردیم زنده از این جنگ باز
نداریم ازین بدگمان چنگ باز.
دقیقی.
به ژوبین و خنجر به گرز و کمان
همی رزم جویند با بدگمان.
فردوسی.
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که بر جنگتان چیره شد بدگمان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدگمان.
فرخی.
سرش سبز باد و دلش شادمان
ازو دور چشم بد بدگمان.
نظامی.
، در بیت زیر ظاهراً معنی دژخیم و جلاد و میرغضب می دهد:
چو آید بفرمای تا در زمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان.
(شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2671).
، بی وفا. (ناظم الاطباء). و رجوع به گمان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کاه ارزن. (منتهی الارب) ، آنچه از باد بردادن به سکو جدا افتد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
مرد نیکوصورت بزرگ هیکل، روی خوب پرگوشت، ترۀ آبناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
افزارشکستن. (منتهی الارب). ابزار برای شکستن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مفادغ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تاوان سر بها دادن پولی یا چیزی برای نجات خویشتن یا دیگری، آنچه که اسیران برای نجات خود دهند سربها. قربانی شده فدا گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوغ
تصویر فوغ
دمیدن بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدغم
تصویر فدغم
خوبروی مرد، تره آبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفغ
تصویر دفغ
کاه ارزن کاه با گندم (ذرت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردغ
تصویر ردغ
گلناک گل گل و لای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدغ
تصویر ثدغ
سر شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدن
تصویر فدن
شتر دراز کوهان کوشک استوار، سرخابی از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدغ
تصویر لدغ
گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشغ
تصویر فشغ
سرخدار چینی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
لبه: در آوند و خنور، زمین خشک، پهن این واژه پارسی نیز هست برابر با جوجه مرغ خانگی نا آرام ناشکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
دادن پولی یا چیزی برای نجات خویشتن یا دیگری، آنچه که اسیران برای نجات خود دهند سربها
فرهنگ لغت هوشیار
بز کوهی نادان، ترد زود شکن نکره (نقره) سیم، بر کند (امرد فربه و تنومند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدس
تصویر فدس
تننده از خرفستران
فرهنگ لغت هوشیار
گیجگاه، گیسو ما بین گوشه ابرو و گوش شقیقه بنا گوش کلالک گیجگاه، استخوان گیجگاه، موی پیچیده که بر صدغ فروهشته باشند موی بنا گوش
فرهنگ لغت هوشیار
نام روستایی در تازیکستان، ریسمان رنگرز ریسمانی که رنگرز پارچه های رنگ کرده را بر آن بیاویزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدم
تصویر فدم
گنگلاج کند سخن، دیر یاب، گول و بد خوی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدش
تصویر فدش
شکستن سر کسی، تننده نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدغ
تصویر صدغ
((صُ))
گیجگاه، شقیقه، موی بنا گوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فدا
تصویر فدا
((فِ))
فدیه، آن چه که نثار می شود، مالی یا چیزی را برای رهایی خود یا دیگری دادن، سربها، آن چه اسیران برای رهایی خود دهند، فدیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لدغ
تصویر لدغ
((لَ دْ))
گزیدن، نیش زدن
فرهنگ فارسی معین