چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرف نظر می کنند، برای مثال فدای پیرهن چاک ماهرویان باد / هزار جامۀ تقوا و خرقۀ پرهیز (حافظ - ۵۳۶) صرف نظر کردن از چیزی به خاطر کسی یا برای رسیدن به هدفی، مالی که در قبال آزاد شدن اسیر پرداخت می شود، سربها، فدیه فدا شدن: در راه کسی یا مقصودی جان خود را دادن فدا کردن: صرف نظر کردن از جان، مال یا چیزهای دیگر در راه کسی یا برای رسیدن به مقصودی، برای مثال یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند / تا در سبیل دوست به پایان برد وفا (سعدی۲ - ۶۳۲)
چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرف نظر می کنند، برای مِثال فدای پیرهن چاک ماهرویان باد / هزار جامۀ تقوا و خرقۀ پرهیز (حافظ - ۵۳۶) صرف نظر کردن از چیزی به خاطر کسی یا برای رسیدن به هدفی، مالی که در قبال آزاد شدن اسیر پرداخت می شود، سربها، فدیه فدا شدن: در راه کسی یا مقصودی جان خود را دادن فدا کردن: صرف نظر کردن از جان، مال یا چیزهای دیگر در راه کسی یا برای رسیدن به مقصودی، برای مِثال یار آن بُوَد که مال و تن و جان فدا کند / تا در سبیل دوست به پایان برد وفا (سعدی۲ - ۶۳۲)
فربه ونیکوحال. (ناظم الاطباء). تناور. فربه. (از ذیل اقرب الموارد). ج، بدغون. (ناظم الاطباء) : و هم بدغون، یعنی آنها فربه اند و خوش دارند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، بداندیشی. بدخواهی: چو رستم بگفتار او بنگرید ز دل بدگمانیش کوتاه دید. فردوسی. که پیران سالار از آن شهر بود که از بدگمانیش بی بهر بود. فردوسی. ، بدنامی و رسوایی. (ناظم الاطباء)
فربه ونیکوحال. (ناظم الاطباء). تناور. فربه. (از ذیل اقرب الموارد). ج، بدغون. (ناظم الاطباء) : و هم بدغون، یعنی آنها فربه اند و خوش دارند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، بداندیشی. بدخواهی: چو رستم بگفتار او بنگرید ز دل بدگمانیش کوتاه دید. فردوسی. که پیران سالار از آن شهر بود که از بدگمانیش بی بهر بود. فردوسی. ، بدنامی و رسوایی. (ناظم الاطباء)
آنکه در جامه رید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دشمن. بدخواه. (از ولف). دشمن. بدنیت. (یادداشت مؤلف). مغرض. (از ناظم الاطباء). بد اندیش. بدسگال. (یادداشت مؤلف) : نگردیم زنده از این جنگ باز نداریم ازین بدگمان چنگ باز. دقیقی. به ژوبین و خنجر به گرز و کمان همی رزم جویند با بدگمان. فردوسی. چنین گفت افراسیاب آن زمان که بر جنگتان چیره شد بدگمان. فردوسی. بد که گوید زو مگر بدنیتی بدخصال و بدفعال و بدگمان. فرخی. سرش سبز باد و دلش شادمان ازو دور چشم بد بدگمان. نظامی. ، در بیت زیر ظاهراً معنی دژخیم و جلاد و میرغضب می دهد: چو آید بفرمای تا در زمان ببرد بخنجر سرش بدگمان. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2671). ، بی وفا. (ناظم الاطباء). و رجوع به گمان شود
آنکه در جامه ریَد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دشمن. بدخواه. (از ولف). دشمن. بدنیت. (یادداشت مؤلف). مغرض. (از ناظم الاطباء). بد اندیش. بدسگال. (یادداشت مؤلف) : نگردیم زنده از این جنگ باز نداریم ازین بدگمان چنگ باز. دقیقی. به ژوبین و خنجر به گرز و کمان همی رزم جویند با بدگمان. فردوسی. چنین گفت افراسیاب آن زمان که بر جنگتان چیره شد بدگمان. فردوسی. بد که گوید زو مگر بدنیتی بدخصال و بدفعال و بدگمان. فرخی. سرش سبز باد و دلش شادمان ازو دور چشم بد بدگمان. نظامی. ، در بیت زیر ظاهراً معنی دژخیم و جلاد و میرغضب می دهد: چو آید بفرمای تا در زمان ببرد بخنجر سرش بدگمان. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2671). ، بی وفا. (ناظم الاطباء). و رجوع به گمان شود