جدول جو
جدول جو

معنی فدسی - جستجوی لغت در جدول جو

فدسی
(فُ)
ازهری گوید: در خلصاء مغاکی دیدم که به فدسی معروف به ود و نمیدانم نسبت آن به چه بود. در تاج آمده است: فدسی برای این گفته اند که مغاک مزبور پر از عنکبوت و مهجور بود و چوپانان بندرت در آن میرفتند. ضبط آن را فدسی که نسبت به جمع فدس است نیز آورده اند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فدسی
(فَ دَ سی ی)
مرد ناشناخته نسبت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قدسی
تصویر قدسی
(دخترانه)
مقدس، فرشته، بهشتی، روحانی، ملکوتی، قدس (عربی + ی (فارسی)، منسوب به قدس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عدسی
تصویر عدسی
جسمی عدسی شکل که در پشت مردمک چشم و جلو زجاجیه قرار دارد
در علم فیزیک قطعه ای شیشه ای یا پلاستیکی که یک یا دو طرف آن محدب یا مقعر است و در دوربین ها، ریزبین ها و دستگاه های عکاسی به کار می رود، عدسه
غذایی که از عدس پخته شده و بلغور تهیه می شود
عدسی چشم: عدسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدسی
تصویر قدسی
بهشتی، پاک و مقدس
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی با برگ هایی شبیه برگ نخود و تخم هایی سرخ و تلخ مزه که درون غلاف کوچکی جا دارد و بیشتر در کشتزارهای گندم و جو می روید
فرهنگ فارسی عمید
در نوشتار یا گفتار در مقابل بزرگان به جای کلمۀ «من» استعمال می شود، کنایه از فدایی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دا)
جمع واژۀ فاسد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
نسبت به قریه ای است که در نزدیکی مدینه واقع شده. (سمعانی). رجوع به فدک شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
ابن اعبد، پدر میا، مادر عمرو بن الاهتم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ سَ)
جمع واژۀ فدس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدس شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
میر قدسی، از شاعران و از مردم تفرش است. او راست:
از نگاه گرم من برخود به صد دل عاشق است
دیده در آئینۀ چشمم مگر رخسار خویش.
###
شوق نگذارد کزو یکبارگی دل برکنم
ورنه با این ناتوانی مردنم دشوار نیست.
###
زدن خنجر و مرهم طلبیدن ز رقیب
بر سر زخم دلم خنجردیگر زدن است
خون طلب کردن از آن شوخ ستمگر قدسی
آتش رشک به هنگامۀ محشر زدن است.
(تذکرۀ مجمعالخواص ص 100 و 101)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
فرشته، روحانی، صالح و نیکوکار.
- حدیث قدسی، حدیثی که خدا فرموده است بیرون از قرآن. برای تاریخچۀ حدیثهای قدسی و ادعیۀ سر رجوع به فهرست کتاب خانه دانشگاه ج 1 ص 130- 133 و الذریعه ج 1 ص 278 و کلمه حدیث در این لغتنامه شود.
- شاهد قدسی:
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت.
حافظ.
- طایر قدسی. رجوع به طائر قدسی شود:
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید.
حافظ.
- رطل قدسی، مانند رطل خلیلی و رطل نابلسی هشتصد درهم است. (معالم القربه فی احکام الحسبه ص 81)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ وی ی)
سربهاشونده و عوض کسی جان دهنده و قربان شونده. (از فردوس اللغات از غیاث) (آنندراج). ظاهراً همان فدوی است و صاحب غیاث در ضبط آن دچار خطا شده است
لغت نامه دهخدا
(فُ سی ی)
گوژپشت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ سی ی)
فارسی. منسوب به فرس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ سی ی)
منصور بن حسن بن منصور الفرسی. متولد به سال 617ه. ق. و متوفی به سال 700 هجری قمری / 1300 میلادی از ادبای یمن و از اعیان دبیران دستگاه مظفریه و صدر دولت مؤیدیه بود. و او را در معرفت ادب و کثرت محفوظات در آن سامان نظیری نبود. وی در جبله درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1073 از عقوداللؤلؤیه ج 1 ص 239)
لغت نامه دهخدا
(فَ سا)
جمع واژۀ فریس. (منتهی الارب). جمع واژۀ فریس، به معنی کشته. (آنندراج). جمع واژۀ فریس، به معنی قتیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ سی ی)
غذائی است که میپزند:
اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی
که در تنور نهندت هریسه یا عدسی.
ناصرخسرو.
، نزد مهندسان عبارت از سطحی است که دو قوس مختلف التحدب آن را احاطه کرده باشند و هر یک از آن دو قوس بزرگتر از نصف دائره باشد و آن را شلغمی نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، عدسیها اجسامی هستند که دارای یک یا دو سطح منحنی باشند. عدسیهای کروی، سطح آنها از یک قسمت کره درست شده است و آنها یا محدب اند یا مقعر. (از چشم و بیماریهای آن تألیف باستان ص 5) ، مرواریدی است که با وجود استدارت سرهای او مساوی باشد. (جواهرنامه) ، دو دانه از تسبیح که مانند عدس ساخته میشود و در میان رشتۀ سبحه است و دانه ها را به سه قسمت کند
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
فدائی. منسوب به فداء. رجوع به فداء و فدائی شود، در تداول فارسی زبانان بجای ’من’ در مکاتبات و مخاطبات با بزرگان مستعمل است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
منسوب به حدس، بطنی از خولان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
شیخ محمد المهدی بن احمد بن علی بن یوسف، مؤلف شرح دلائل الخیرات، از آثارش این کتب به چاپ رسیده است: 1 - تحفهالملوک، 2 - مطالع المسرات بجلاء، که همان شرح دلائل الخیرات است، درگذشت او را در سال 1052 هجری قمری نوشته اند، (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1431)
احمد بن عبدالحی حلبی، نویسندۀ کتاب الدّر النفیس و النّور الانیس فی مناقب الامام ادریس است، وی از نویسندگان متأخر مراکش به شمارمیرود، رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1428 شود
عبدالواحد بن محمد بن احمد، دانشمندی از مردم فاس بود که در آنجا به سال 1172 هجری قمری متولد شد و در سال 1213 هجری قمری درگذشت، رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 607 شود
لغت نامه دهخدا
اخراج کننده باد از مخرج بدون ایجاد صوت، اسم فاعل از فسو وفساء است که بمعنی اخراج باد از مخرج بدون ایجاد صوت است، (از اقرب الموارد)،
تخمی است سرخ و خمیده و تلخ، و غلاف او مثل خرنوب و برگش مانند برگ نخود، و در میان گندم و جو میروید، و به یونانی اندروصارون نامند، در اول گرم و تر و لطیف و قابض و مفتح سدۀ احشاء و جهت درد مفاصل و عسرالنفس و سپرز نافع، و فرزجۀ او با عسل مانع حمل، و شرب جوشانیدۀ او در روغن زیتون کشندۀ کرم معده، و قدر شربتش دو درهم است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، رجوع به فاس شود،
منسوب به شهر فاس که بلد معروفی است در مغرب اقصی، (سمعانی)، رجوع به فاس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حدس. از روی حدس و گمان و تخمین. احتمالی. تخمینی
لغت نامه دهخدا
(اُ دُ)
آتنائیس. ملکۀ روم شرقی متولد به اثینه، زوجه تئودز دوم (در حدود 401- 460م.)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَسْ سی)
ورغلاننده و برانگیزاننده و تباه کننده. (ناظم الاطباء). اغواکننده. افسادکننده: دساه، اغواه و افسده. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، پنهان کننده. (از متن اللغه) ، بردارندۀ حدیث از کسی و نقل کننده آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : دسا عنه حدیثاً، احتمله. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قدسی
تصویر قدسی
روحانی، فرشته، صالح و نیکوکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسی
تصویر فرسی
جمع فریس، کشتگان اسپ شناسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدوی
تصویر فدوی
فدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاسی
تصویر فاسی
گز، زبان گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
بلسیک ونوکیک منسوب به عدس، نوعی آش لعابدار از عدس و آب بدین طریق که عدس را از سبزیهای معطر در آب بجوشانند نا پخته شود و سبزی را خارج کرده هم زنند تا لعاب دهد و اگر پوره گوشت یا روغن را در آن افزایند خوراکی لذیذ گردد. منسوب به عدس عدس جوشیده در آب را گویند که آن را له کرده خورند. یا حلوای عدسی. گونه ای حلوا که با عدس تهیه کنند، جسم لاستیکی عدسی شکلی که شفاف و محکم و دارای الیاف باریک و جسم بدون شکلی است که به وسیله یک طبقه سلول های پوششی سنگفرشی پوشیده شده و در عقب مردمک چشم جلو زجاجیه قرار دارد. عدسی در کودکان بیرنگ است ولی از 30 سالگی به بعد قسمت مرکزی آن زرد می گردد. قطر عمودی عدسی 9 تا 10 میلیمتر و ضخامت مرکز آن 4 تا 5، 4 میلیمتر است و وزن آن 20 سانتی گرم می باشد، سطح قدامی عدسی محدب و صاف و شعاع انحنای آن ده میلیمتر است که مجاور با مردمک و سطح خلفی عنبیه و زواید مژگانی است و فاصله مرکز این سطح یعنی قطب قدامی عدسی تا خلفی قرنیه 2 تا 5، 2 میلیمتر است. سطح خلفی عدسی محدب تر از سطح قدامی است و شعاع انحنایش 6 میلیمتر می باشد، این سطح مجاور زجاجیه است و مرکز آن یعنی قطب خلفی عدسی تا لکه زرد که بر روی شبکیه است 16 میلیمترمی باشد جلیدیه، قطعه ای بلورین که یک جانب یا هر دو جانب آن محدب یا مقعر است. و آن را در دوربین و ذره بین و دستگاه عکاسی کار گذارند. توضیح: هر جسم شفاف محدود به دو سطح کروی را عدسی گویند. معمولا جنس عدسیها از شیشه یا بلور است. برای بدست آوردن تصویر واضح از شی که در بینهایت واقع شده باید صفحه حساس را در کانون عمود بر محور اصلی عدسی (سطح کانونی) قرار دارد. بالعکس هر شعاعی که از کانون عدسی بتابد به موازی محور از عدسی خارج میشود. هر شعاع نورانی که از مرکز عدسی میگذرد به موازی خود خارج میشود در حالی که شعاع خروجی فقط اندکی از امتداد اولی جابجا شده است. ولی هر گاه عدسی بسیار نازک باشد تقریبا شعاع ورودی و خروجی برهم منطبق است. هر قدر شی به کانون نزدیکتر شود تصویر از عدسی دور تر می گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدسی
تصویر حدسی
از روی حدس و گمان و تخمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدوی
تصویر فدوی
((فَ دَ))
منسوب به فداء، فدایی، جان نثار، بنده، برده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدسی
تصویر عدسی
قطعه ای بلور به شکل عدس که یکی از دو سطح آن یا محدب است یا مقعر، این قطعه در دوربین ها و ذره بین ها به کار می رود، جسمی عدسی شکل که پشت مردمک چشم و جلو ماده ژلاتین مانند حفره درونی کره چشم قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدسی
تصویر عدسی
منسوب به عدس، نوعی خوراکی که در آن عدس را با دسته ای از سبزی های معطر پخته سپس کوبیده و له می کنند و اگر پوره گوشت یا روغن در آن افزایند خوراکی لذیذ گردد
فرهنگ فارسی معین