فربه و قوی هیکل. (برهان) : شد فخرز و شد فخرز از داد تو هر عاجز لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی. مولوی. (از فرهنگ نظام از حاشیۀبرهان چ معین) ، مرطوبی. (برهان)
فربه و قوی هیکل. (برهان) : شد فخرز و شد فخرز از داد تو هر عاجز لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی. مولوی. (از فرهنگ نظام از حاشیۀبرهان چ معین) ، مرطوبی. (برهان)
گیاهی است در نهایت سبزی وتازگی که از خوردن آن دواب فربه شوند. (برهان). مرغ. چمن. پرند. (یادداشت بخط مؤلف). فرزد. فرزه. فریز. فریج. فرز. فرژ. (فرهنگ فارسی معین) : ای که در بستان جانم شاخ مهر دست در هم داده چون شاخ فریز. نزاری قهستانی. ، نوعی گیاه خوشبوی را نیز گویند، سجاف و فراویز جامه را هم گفته اند. (برهان) : جاودان در ملک دولت زی که باشد بی تو ملک همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز. قطران. ، گوشت قدید و کباب گوشت قدید را نیز میگویند، یعنی گوشتی که آن را خشک کرده باشند. (برهان). رجوع به فریس شود، کندن و ستردن موی و پشم باشد خواه از سر و خواه از عضو دیگر، چنانکه هرگاه گویند فلانی سر را فریز کرد، مراد آن باشد که سر را تراشید و پوست رافریز کرد یعنی پشم آن را کند. (برهان). فریز کردن. رجوع به فریز کردن و فرهنگ جهانگیری ذیل فریز شود
گیاهی است در نهایت سبزی وتازگی که از خوردن آن دواب فربه شوند. (برهان). مَرغ. چمن. پرند. (یادداشت بخط مؤلف). فرزد. فرزه. فریز. فریج. فرز. فرژ. (فرهنگ فارسی معین) : ای که در بستان جانم شاخ مهر دست در هم داده چون شاخ فریز. نزاری قهستانی. ، نوعی گیاه خوشبوی را نیز گویند، سجاف و فراویز جامه را هم گفته اند. (برهان) : جاودان در ملک دولت زی که باشد بی تو ملک همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز. قطران. ، گوشت قدید و کباب گوشت قدید را نیز میگویند، یعنی گوشتی که آن را خشک کرده باشند. (برهان). رجوع به فریس شود، کندن و ستردن موی و پشم باشد خواه از سر و خواه از عضو دیگر، چنانکه هرگاه گویند فلانی سر را فریز کرد، مراد آن باشد که سر را تراشید و پوست رافریز کرد یعنی پشم آن را کند. (برهان). فریز کردن. رجوع به فریز کردن و فرهنگ جهانگیری ذیل فریز شود
دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 491 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 491 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
به معنی مهمیز است و آن آهنی باشد سرتیز که بر پاشنۀ کفش و موزه نصب کنند و بر پهلوی اسب خلانند تا اسب تند شود. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مهمیز. (ناظم الاطباء) : چو رستم ورا دید زانگونه تیز برآشفت زانسان که بور از مخیز. فردوسی ؟ (از فرهنگ رشیدی)
به معنی مهمیز است و آن آهنی باشد سرتیز که بر پاشنۀ کفش و موزه نصب کنند و بر پهلوی اسب خلانند تا اسب تند شود. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مهمیز. (ناظم الاطباء) : چو رستم ورا دید زانگونه تیز برآشفت زانسان که بور از مخیز. فردوسی ؟ (از فرهنگ رشیدی)
آهنی سر تیز که بر پاشنه کفش وموزه نصب کنند و آنرا بر پهلوی اسب خلانند تا تند رود مهمیز: چو رستم و را دید زان گونه تیز بر آشفت زان سان که بور از مخیز. (منسوب به فردوسی) توضیح در فهرست شاهنامه ولف این کلمه نیامده
آهنی سر تیز که بر پاشنه کفش وموزه نصب کنند و آنرا بر پهلوی اسب خلانند تا تند رود مهمیز: چو رستم و را دید زان گونه تیز بر آشفت زان سان که بور از مخیز. (منسوب به فردوسی) توضیح در فهرست شاهنامه ولف این کلمه نیامده