جدول جو
جدول جو

معنی فخیز - جستجوی لغت در جدول جو

فخیز
(فَ)
آهنی باشد سرتیز که بر پاشنۀکفش و موزه نصب کنند. (برهان). ظاهراً مصحف مهمیز است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مهمیز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فایز
تصویر فایز
(پسرانه)
نایل، رستگار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فخیم
تصویر فخیم
بزرگ، بزرگوار، بزرگ قدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فایز
تصویر فایز
رهایی یابنده، رستگار، پیروز، فایل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریز
تصویر فریز
گیاهی پایا و خودرو با برگ های باریک و بلند، شاخه های نازک و ریشه های درهم پیچیده و سخت که معمولاً در میان کشتزار، باغچه یا کنار جوی آب می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخیز
تصویر مخیز
مهمیز، آلتی فلزی که هنگام سواری بر پاشنۀ چکمه می بندند، مهماز، اسب انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخیز
تصویر نخیز
ناکس، خسیس و فرومایه، پست
کمینگاه، نخیزگاه
تخمدان
جایی که در آن نهال کاشته باشند که بعد جا به جا کنند
فرهنگ فارسی عمید
(فِخْ خی)
بسیار نازنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
واخیز،
- فاخیز آمدن، جنبیدن و واخیزیدن، (ناظم الاطباء)،
- ، افتان و خیزان مانند مستان و کودکان حرکت کردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
فربه و قوی هیکل. (برهان) :
شد فخرز و شد فخرز از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی.
مولوی.
(از فرهنگ نظام از حاشیۀبرهان چ معین) ، مرطوبی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
فائز. رستگار. غالب و چیره. (یادداشت بخط مؤلف). فائز. رجوع به فائز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بزرگ قدر، هر چیز بزرگ. (غیاث). فخم
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
دویدن ریم از جراحت. (تاج المصادر بیهقی). روان شدن زخم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آنکه با تو ناز و فخر کند، مرد مغلوب در فخر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ضرع فخور، پستان سطبر تنگ سوراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فخور. رجوع به فخور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کمینگاه و محل خوف. (آنندراج). کمینگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
گیاهی است در نهایت سبزی وتازگی که از خوردن آن دواب فربه شوند. (برهان). مرغ. چمن. پرند. (یادداشت بخط مؤلف). فرزد. فرزه. فریز. فریج. فرز. فرژ. (فرهنگ فارسی معین) :
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون شاخ فریز.
نزاری قهستانی.
، نوعی گیاه خوشبوی را نیز گویند، سجاف و فراویز جامه را هم گفته اند. (برهان) :
جاودان در ملک دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز.
قطران.
، گوشت قدید و کباب گوشت قدید را نیز میگویند، یعنی گوشتی که آن را خشک کرده باشند. (برهان). رجوع به فریس شود، کندن و ستردن موی و پشم باشد خواه از سر و خواه از عضو دیگر، چنانکه هرگاه گویند فلانی سر را فریز کرد، مراد آن باشد که سر را تراشید و پوست رافریز کرد یعنی پشم آن را کند. (برهان). فریز کردن. رجوع به فریز کردن و فرهنگ جهانگیری ذیل فریز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 491 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به معنی مهمیز است و آن آهنی باشد سرتیز که بر پاشنۀ کفش و موزه نصب کنند و بر پهلوی اسب خلانند تا اسب تند شود. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مهمیز. (ناظم الاطباء) :
چو رستم ورا دید زانگونه تیز
برآشفت زانسان که بور از مخیز.
فردوسی ؟ (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
قالب خشت، مهرۀ دیوار، رهص، باخز
لغت نامه دهخدا
(وَ)
اشکنۀ شهد. (منتهی الارب) (آنندراج). اشکنه و تریدی که از عسل سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخیز
تصویر نخیز
خسیس
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی سر تیز که بر پاشنه کفش وموزه نصب کنند و آنرا بر پهلوی اسب خلانند تا تند رود مهمیز: چو رستم و را دید زان گونه تیز بر آشفت زان سان که بور از مخیز. (منسوب به فردوسی) توضیح در فهرست شاهنامه ولف این کلمه نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریز
تصویر فریز
گیاهی است در نهایت سبزی و تازگی که از خوردن آن دواب فربه شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخیخ
تصویر فخیخ
فرفر آوای دهان، خور و پف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخیر
تصویر فخیر
باخته در ناز، همتا در خوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخیم
تصویر فخیم
بزرگ قدر بزرگوار گرامی ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایز
تصویر فایز
رستگار، غالب و چیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخیز
تصویر نخیز
کمین، زمینی که در آن نهال بکارند تا بعد جابه جا کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخیز
تصویر نخیز
((نَ))
فرومایه، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخیز
تصویر مخیز
((مَ))
مهمیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریز
تصویر فریز
((فَ))
ستردن موی و پشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخیم
تصویر فخیم
((فَ))
بزرگوار، گرامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فایز
تصویر فایز
((یِ))
رهایی یابنده، رستگار شونده، رستگار، پیروز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریز
تصویر فریز
((فَ))
گوشتی که آن را خشک کرده باشند، گوشت قدید. فریس و فریش نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین