- فخت
- مهتاب، دام شکاری، واگشادن آوند، سر زدن با شمشیر، بانگیدن کوکو، سوراخ بام پخت پهن پخش
معنی فخت - جستجوی لغت در جدول جو
- فخت ((فَ))
- پخت، پهن، پخش
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پارسی تازی گشته پخته خوردنی
خرامیدن کالنجگی به رفتار کالنجه (فاخته) بودن، شگفتیدن
پخته مطبوخ
اقبال، شانس، طالع، قسمت
انیس
لباس
خواهر، همشیره
مسطح، پهن، پخش
طالع، اقبال، نصیب، بهره
کوته مایگی
اریکه
اسباب و متاع خانه، اسباب و تجملات، لباس، کالا
نوعی گره و حلقه کردن یک سر ریسمان عمل خفتن خفت کشیدن، سبکی، خفیفی، خواری
محل جلوس پادشاه در هنگام سلام، سریر، اریکه
دختر، فرزند ماده
دشوار، سفت، خسیس
همدم، مانوس، قرین مانند
اخت شدن (آمدن): مانوس شدن
اخت شدن (آمدن): مانوس شدن
درگذشتن، مردن، نیست شدن
فوت شدن: فوت
فوت شدن: فوت
خفتن، به خواب رفتن، خوابیدن،
خفت و خیز: خفتن و برخاستن، جماع
خفت و خیز: خفتن و برخاستن، جماع
بهره، نصیب، طالع، اقبال، شانس
دختر، فرزند مادینه، دوشیزه، باکره
سقف، بالاترین سطح داخلی هر فضای سرپوشیده
جزء، حصه، تکه و پاره ای از چیزی
بی حال، بی حس
گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه
لخت لخت: پاره پاره، تکه تکه،برای مثال تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری - ۶۳) کم کم
بی حال، بی حس
گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه
لخت لخت: پاره پاره، تکه تکه،
فهمیدن، درک کردن، دریافتن، پی بردن، فهم داشتن، حس کردن
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳) ، بزرگ منشی
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
هر چیز پوشیدنی، جامه، لباس، اسباب خانه، بار و بنه
رخت از جهان بردن: کنایه از مردن، در گذشتن
رخت افکندن: کنایه از بار و بنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن
رخت بربستن: کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن، مردن
رخت بستن: کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن، مردن، رخت بربستن
رخت برچیدن: بار و بنه را جمع کردن و بستن، کنایه از کوچ کردن
رخت از جهان بردن: کنایه از مردن، در گذشتن
رخت افکندن: کنایه از بار و بنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن
رخت بربستن: کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن، مردن
رخت بستن: کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن، مردن، رخت بربستن
رخت برچیدن: بار و بنه را جمع کردن و بستن، کنایه از کوچ کردن
بادی که با فشار از میان دو لب بیرون می آید، فوب
واحد اندازه گیری طول، برابر با ۴۸/۳۰ سانتی متر یا ۱۲ اینچ، پا
واحد اندازه گیری طول، برابر با ۴۸/۳۰ سانتی متر یا ۱۲ اینچ، پا
ران، قسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو
ویژگی چیزی که لبۀ آن گرد باشد و تیزی نداشته باشد، پخ
رخت،برای مثال گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند / عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش (حافظ - ۵۸۸)
رخت،
قبیله، گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
برهنه، عریان، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
لخت کردن: لباس های کسی را از تنش درآوردن، برهنه کردن، کنایه از غارت کردن اموال کسی
لخت کردن: لباس های کسی را از تنش درآوردن، برهنه کردن، کنایه از غارت کردن اموال کسی
سبک شدن، سبکی، خواری، سبکی در عقل یا کار، سبک و کم وزن بودن