جدول جو
جدول جو

معنی فالظ - جستجوی لغت در جدول جو

فالظ
(فَظْظْ)
رمز است از فالظاهر. (یادداشت بخط مؤلف). مرادف است با ’ظاهراً’
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فالج
تصویر فالج
فلج، عارضۀ توقف یا مختل شدن حرکت در اعضای بدن بر اثر بیماری عصبی یا عضلانی، مبتلا به این عارضه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فالق
تصویر فالق
شکافنده، شکاف دهنده، فاتق، کافنده، شکاونده، شکوفنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فال
تصویر فال
هرچه به آن تفال بزنند، پیش بینی و پیش گویی بخت و طالع
واحد شمارش چیزهایی که به صورت دسته ای و انبوه تقسیم بندی می شود مثلاً یک فال گردو
تخم مرغی که برای ترغیب به تخم گذاشتن در زیر مرغ می گذارند
فال دیدن: طالع دیدن، از نیک و بد بخت و طالع خود یا دیگری آگاه شدن و از آیندۀ وضع و حال اطلاع یافتن
فال زدن: طالع دیدن، از نیک و بد بخت و طالع خود یا دیگری آگاه شدن و از آیندۀ وضع و حال اطلاع یافتن، فال دیدن
فال گرفتن: طالع دیدن، از نیک و بد بخت و طالع خود یا دیگری آگاه شدن و از آیندۀ وضع و حال اطلاع یافتن، فال دیدن
فال نخود: فالی که از طریق چیدن نخود بر زمین و جا به جا کردن آن گرفته می شود
فال قهوه: فالی که از روی نقش ها و خطوط ته فنجان قهوه گرفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
صاحب منهاج گوید و صاحب جامع: آن دوایی ترکی است که دفع مجموع زهرها و گزیدگیها کند، چون به آب سرد بیاشامند دردهای سخت ساکن گرداند، مؤلف گوید: ظن من آبی است که جدوار است که از طرف ختا می آورند، (اختیارات بدیعی)، در برهان با این معنی ’فاط’ (با طاء بی نقطه) ضبط شده است، رجوع به فاط شود
لغت نامه دهخدا
کپه، بخش بخش چیزی (چهارچهاریا بیشتر یا کمتر)، چنانکه گویند: گردو فالی یک قران، یا گردوی تازه فالی صنار، (یادداشت بخط مؤلف)،
- فال فال کردن، به توده های جدا قسمت کردن، (یادداشت بخط مؤلف)،
، مچر، یک دانه تخم مرغ که در جایی گذارند تا همه روزه مرغ در آنجا تخم کند، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 71 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و کنار راه فرعی لار به گله دار واقع است، جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 685 تن سکنه است، آب آنجا ازچاه تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند که در 61 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است، دامنه ای گرمسیر و دارای 252 تن سکنه است، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
در عربی فأل با همزه، شگون، ضد طیره، بمعنی نیک و بد هر دو استعمال نمایند، (منتهی الارب)، اغور، آغال، شگون، (ناظم الاطباء) :
من این نامه فرخ گرفتم به فال
همی رنج بردم به بسیار سال،
فردوسی،
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرّند و یال،
فردوسی،
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر،
فرخی،
بر همه شاها ز پی این جمال
قرعه زدم نام تو آمد به فال،
نظامی،
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بر آن جمالم،
سعدی (طیبات)،
، طالع و بخت، (ناظم الاطباء)، اختر، (صحاح)، پیش بینی و عاقبت گویی و غیب گویی، (ناظم الاطباء) :
پراندیشه شد نامدار از بهی
ندید اندر او هیچ فال بهی،
فردوسی،
- علم فال، علمی است که بوسیلۀ آن برخی از حوادث آینده دانسته میشود، و این کار بوسیلۀ تعبیر کلام مسموع یا گشودن قرآن یا کتب بزرگان مثل دیوان حافظ و مثنوی و نظایر آن که به تفأل شهرت دارد انجام می پذیرد، برخی از علمای دین تفاؤل با قرآن را مجاز شمرده، به گفتۀ بعضی از صحابه استناد جسته اند که محمد
تفاؤل را دوست میداشت و از تطیر منع می فرمود، (از کشف الظنون)،
- فال افکندن، فال زدن، فال گرفتن:
فرستادۀ شاه چون این بدید
بیفکند فالی چنان چون سزید،
فردوسی،
- فال ناپلئون گرفتن، کنایه از بیکاری و پریشانی است،
- هم فال و هم تماشا، در تداول امروز بمعنی به یک تیر دو نشان زدن است، به یک کرشمه دوکار
لغت نامه دهخدا
رمز ’الظاهر’. نشانه و مختصر ’الظاهر’ یعنی ظاهراً
لغت نامه دهخدا
(وَظظ)
رمز است ’والظاهر’ را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
درشت. سطبر. گنده. (از المنجد). ضد دقیق. ج، غلظه. (از قطر المحیط). و رجوع به غلیظ و غلظه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام مردی است، و آن فالج بن حلاوۀ اشجعی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز که در 60 هزارگزی شمال خاوری ایذه واقع است. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 290 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه، محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) 0
لغت نامه دهخدا
گویند نام زن یافث است که یکی از سه پسر نوح پیامبر بوده است. برخی نام زن یافث را ’زدفت نبث’ نوشته اند. رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 271 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
پوست درختی است در طور سینا، ثمر آن مانند بلوط. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شکاف کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، درخت خرمایی که در حال شکوفه کردن باشد. (از منتهی الارب) ، زمین پست میان دو پشته. (منتهی الارب).
- فالق الاصباح، شکافندۀ صبح، یعنی خدا. (از فرهنگ نظام) :
فالق الاصباح اسرافیل وار
جمله را در صورت آردآن دیار.
مولوی.
- فالق الحب، آفرینندۀآن یا برون آرندۀ برگش به شکافتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
موضعی است مر بنی کلاب را، و در آن آبکی است. (منتهی الارب). از منازل ابوبکر بن کلاب است در نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شهر کوچکی در نزدیکی ایذه در خوزستان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
گوشت مغاکچۀ سرین، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
علی بن احمد، ادیب فاضل و شاعر ماهر، مکنی به ابوالحسن و منسوب به دیهی فال نام در آخر سمت جنوبی نواحی فارس و یا به شهری فاله نام نزدیک ایذج (ایذه) از بلاد خوزستان بوده، و در بصره اقامت داشته و از مشایخ آنجا استفاده نموده و در سال 448 هجری قمری در بغداد وفات یافته است، مدفنش در مقبرۀ جامع منصور است، (از ریحانه الادب ج 3 ص 187)
لغت نامه دهخدا
سمعانی نویسد: منسوب است به یکی از بلاد فارس، (الانساب)، منسوب به فال است، رجوع به فال شود، و نیزمنسوب است به فاله در خوزستان، رجوع به فاله شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دختر گردپستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سست شدن نصف بدن و بیکار شدن عضوی از بدن را گویند، فروهشتگی در نیمه بدن
فرهنگ لغت هوشیار
به گونه ای که در فارسی به کار برند شگونی، اختری پیشگوی کندا قالی به آرش گوشت مغاکچه سرین پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالک
تصویر فالک
گرد پستان
فرهنگ لغت هوشیار
شکاف، شکافنده، در غاله شکافنده، بیرون آورنده برگ دانه بشکافتن، شکاف کوه، زمین پست میان دو پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالس
تصویر فالس
آلمانی تازی گشته والس بنگرید به والس ساختگی دروغین سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فال
تصویر فال
طالع و بخت، اختر، پیش بینی و عاقبت گوئی و غیبگوئی
فرهنگ لغت هوشیار
گسله زبانزد زمین شناسی، کاستی، گناه، لغز لغزش، آک (عیب) در رایانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فال
تصویر فال
قسمت های مساوی از یک چیز، مانند برش های یک اندازه از خربزه، گردو و، بخش کوچک از یک چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فال
تصویر فال
پیش بینی، پیش گویی، هرچیزی که با آن فال بگیرند، بخت، طالع
هم فال هم تماشا: کنایه از هم کار و هم سرگرمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فالق
تصویر فالق
((لِ))
شکافنده، شکاف کوه، زمین پست میان دو پشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فالج
تصویر فالج
((لِ))
فلج، بیماری ای که موجب سست شدن و از کار افتادن عضوی از بدن می شود
فرهنگ فارسی معین
شگون، مروا، نفوس، استخاره، تطیر، تفال، کپه، بخت، طالع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شانه و کتف جانور، سمت طرف
فرهنگ گویش مازندرانی