جدول جو
جدول جو

معنی فالج - جستجوی لغت در جدول جو

فالج
فلج، عارضۀ توقف یا مختل شدن حرکت در اعضای بدن بر اثر بیماری عصبی یا عضلانی، مبتلا به این عارضه
تصویری از فالج
تصویر فالج
فرهنگ فارسی عمید
فالج
(لِ)
نام مردی است، و آن فالج بن حلاوۀ اشجعی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فالج
سست شدن نصف بدن و بیکار شدن عضوی از بدن را گویند، فروهشتگی در نیمه بدن
فرهنگ لغت هوشیار
فالج
((لِ))
فلج، بیماری ای که موجب سست شدن و از کار افتادن عضوی از بدن می شود
تصویری از فالج
تصویر فالج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کالج
تصویر کالج
آموزشگاه یا مؤسسۀ عالی، کفش بدون پاشنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فالق
تصویر فالق
شکافنده، شکاف دهنده، فاتق، کافنده، شکاونده، شکوفنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالج
تصویر مالج
ماله، افزاری که بنّا با آن گل یا گچ می مالد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
آنکه میان هر دو دست یا پستان وی دوری باشد یا در تباعد هر دو پستان نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشاده میان دو دست. (تاج المصادر بیهقی). کژدست. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه پستانهایش از هم گشاده باشد. (یادداشت مؤلف) ، دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کذب. (اقرب الموارد) ، ستیهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصرار کردن بر کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مردی که دلو پرآب را تا حوض برد و در آن تهی کند، آنکه شیر شتران رااز دوشیدن جای بسوی کاسه ها نقل کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
رجوع به ’خلج’ شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نصف قفیز بغدادی است. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
خود را بمفلوجی زدن. مفلوجی به خود بستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بهانۀ فالج بودن نمودن و اظهار فالج بودن کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ لِ)
جمع واژۀ حفلّج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حفلّج شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لِ)
آنکه پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب). افحج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فالک
تصویر فالک
گرد پستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفالج
تصویر تفالج
اظهار فالج بودن کردن بهانه فالج بودن نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالج
تصویر مالج
پارسی تازی گشته ماله از ابزارهای ساختمانی ماله گلکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالج
تصویر کالج
ماخوذ از زبان انگلیسی، دبیرستان
فرهنگ لغت هوشیار
گسله زبانزد زمین شناسی، کاستی، گناه، لغز لغزش، آک (عیب) در رایانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالس
تصویر فالس
آلمانی تازی گشته والس بنگرید به والس ساختگی دروغین سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالج
تصویر سالج
لاتینی تازی گشته بیدمشک از درختان بید مشک
فرهنگ لغت هوشیار
شکاف، شکافنده، در غاله شکافنده، بیرون آورنده برگ دانه بشکافتن، شکاف کوه، زمین پست میان دو پشته
فرهنگ لغت هوشیار
به گونه ای که در فارسی به کار برند شگونی، اختری پیشگوی کندا قالی به آرش گوشت مغاکچه سرین پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
بار دار: ماده شتر، بار ناپذیر ماده شتر از واژگان دو پهلو، تیز رو: ماده شتر
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است زرد مایل بسفیدی و سبزی و رنگهای دیگر بر او ظاهر است. در قدیم آنرا دافع همه سموم می دانستند پازهرکانی فادزهر معدنی
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است زرد مایل بسفیدی و سبزی و رنگهای دیگر بر او ظاهر است. در قدیم آنرا دافع همه سموم می دانستند پازهرکانی فادزهر معدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالج
تصویر خالج
مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلج
تصویر افلج
کسی که میان دندانها یا دو دست او گشادگی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجل
تصویر فاجل
منگیاگر (منگ منگیا قمار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفالج
تصویر تفالج
((تَ لُ))
اظهار فالج بودن کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالج
تصویر سالج
((لِ))
بیدمشک، درختی است از گونه بید، با شکوفه های معطر که عرق آن نشاط آور است، مشک بید، گربه بید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فالق
تصویر فالق
((لِ))
شکافنده، شکاف کوه، زمین پست میان دو پشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فارج
تصویر فارج
((رِ))
دورکننده اندوه، گشاینده غم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فادج
تصویر فادج
((دَ))
فاذج، سنگی است زرد مایل به سفیدی و سبزی و رنگ های دیگر بر او ظاهر است. در قدیم آن را دافع همه سموم می دانستند، پادزهر کانی، فادزهر معدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالج
تصویر کالج
((لِ))
آموزشگاه، مدرسه عالی، مدرسه شبانه روزی
فرهنگ فارسی معین