جدول جو
جدول جو

معنی فارضه - جستجوی لغت در جدول جو

فارضه
(رِ ضَ)
مؤنث فارض. ج، فارضات. (اقرب الموارد). رجوع به فارض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فایضه
تصویر فایضه
(دخترانه)
مؤنث فائض
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فارهه
تصویر فارهه
(دخترانه)
دختر زیبا و با نمک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فائضه
تصویر فائضه
(دخترانه)
فایضه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
حادثه، بیماری، مرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارضه
تصویر ارضه
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند
چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، لبنگ، دیوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فارعه
تصویر فارعه
شرافتمند، شریف، باشرف، اصیل و نجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاره
تصویر فاره
زیرک، راهوار مثلاً مرکب فاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرضه
تصویر فرضه
محل عرضۀ کالا، بندرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فارقه
تصویر فارقه
مؤنث واژۀ فارق، ویژگی آنچه دو چیز را از هم جدا می کند، جدا کننده، ممّیز
فرهنگ فارسی عمید
(رِ جَ)
کمانی که زهش از قبضه دور بود. رجوع به فارج شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نوعی بازار که در مواقع خاصی به وجود می آید (دزی ج 2 ص 236) ، مانند شنبه بازارها و جمعه بازارهایی که در ولایات شمالی ایران معمول است
لغت نامه دهخدا
(دَ مَهْ)
فروض. کلانسال گردیدن گاو. (اقرب الموارد) ، دانای فرائض گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ هََ)
دختر ملیحه. (منتهی الارب). دختر زیبای بانمک. دخترجوان، پرخور. (از اقرب الموارد) ، کنیزک سرودگوی. (منتهی الارب). ج، فواره ، فره، و صورت اخیر نادر است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ نَ)
زن نان پز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
مؤنث فارق. رجوع به فارق شود.
- علامت فارقه، نشانه ای که برای امتیاز دو چیزدر میان آنها گذارند. در همین لغت نامه منظور از فارقه دو خط عمودی است که معانی مختلف یک لغت را از یکدیگر جدا میکند بدینسان: ،
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
راهی که به جانب ریگ بلند هموار رود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ ضَ)
زن بیمار. (ناظم الاطباء). رجوع به مارض شود
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
تنها. رجوع به فارد شود، ناقه فارده، ناقۀ تنها چرنده. (اقرب الموارد) ، سدره فارده، درخت کنار جدا از کنارستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
الثقفیه. مادر حجاج بن یوسف. مسعودی او را فارغه (با غین نقطه دار) خوانده است. رجوع به مروج الذهب مسعودی، و حجاج بن یوسف در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جایی است که فارس بن فراهان آن را بنا کرده است. (ترجمه تاریخ قم ص 78). از رستاق فراهان است. رجوع به فراهان شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
منسوب به فارض. رجوع به فارض شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
مؤنث فارع. زیر کوه، آب راهۀ بلند. (منتهی الارب). ج، فوارع، اندازه ای ازغنائم که رو به فزونی باشد اما خمس بدان تعلق نگیرد. (از اقرب الموارد) ، فارعه الطریق، بالای راه و محل قطع یا حواشی آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِضَ)
تأنیث حارض، زن بیمار برجای مانده و مشرف بر مرگ، گداخته جسم
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراضه
تصویر فراضه
آگاهی از بایسته ها بایسته دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارعه
تصویر فارعه
مونث فارع و زبر کوه، روی رود بار، بالای را
فرهنگ لغت هوشیار
مونث فارق و جدا نشانه مونث فارق، جمع فارقات. یا علامت فارقه. نشانه ای که برای امتیاز دو شی میان آنها نهند، نشانه ای که معنیی را از معنی دیگر جدا کند بدین صورت
فرهنگ لغت هوشیار
دیوچه موریانه تافشک چوب خوارک دیوک موریانه زنگ آهن گیاه دراز، گیاه انباری کرمی ریز به صورت مور که چوب خوار چوب خوارک چوب خواره دیوچه دیوک، زنگ آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارده
تصویر فارده
مونث فارد: و گوسفند خانگی، ماده شتر تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
حاجت، حادثه و پیش آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاره
تصویر فاره
یک موش، مشکدان واحد فار یک موش، جمع فارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارقه
تصویر فارقه
((رِ قَ یا قِ))
مؤنث فارق، جمع فارقات، نشانه ای که برای امتیاز دو شیء میان آن ها نهند، نشانه ای که معنی ای را از معنی دیگر جدا کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
((رِ ض))
مؤنث عارض، پیشامد، حادثه، بیماری، مرض، جمع عوارض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
پیامد، رخداد، ناهنجاری
فرهنگ واژه فارسی سره
بیماری، کسالت، ناخوشی، اتفاق حادثه، رویداد، آسیب، آفت، بلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد