جدول جو
جدول جو

معنی فابکیر - جستجوی لغت در جدول جو

فابکیر
دهی است از رستاق طبرش از توابع قم، (ترجمه تاریخ قم ص 119)، اکنون دهی به این نام در توابع قم نیست
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نابکار
تصویر نابکار
بدکار، بدکردار، بی حاصل، بی فایده، بیکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکبیر
تصویر اکبیر
پلید، زشت، زشت رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چابکی
تصویر چابکی
چستی، چالاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابکار
تصویر ابکار
بکرها، کنایه از تازه، بدیع، جمع واژۀ بکر
کشت و زرع، کشاورزی، برای مثال چو ورزه به ابکار بیرون شود / یکی نان بگیرد به زیر بغل (ناصرخسرو۱ - ۳۲۱)، مزرعه، برای مثال دریغ سی و سه باره زر و دروازه ده / دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم (سوزنی - ۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فابریک
تصویر فابریک
آنچه در کارخانۀ اصلی ساخته شده است و از آن کپی برداری نشده است، کارخانه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کی یَ)
گروهی از فرقۀ سبعیه باشند. رجوع به ’سبعیه’ خرمیه شود. بابکیه یا خرمیه یا خرم دینان یا محمره، اصلاً نام اصحاب بابک خرمی است که در عصر مأمون خروج کرد و بدست افشین سردار معتصم دستگیر و مقتول شد. چون بعضی از مقالات بومسلمیه و اسماعیلیه و غلاه بمعتقدات این فرقه شبیه بوده ایشان را هم مخالفین باین اسم خوانند. رجوع به بابکی و شهرستانی ص 113 و 132، تبصره ص 423، فرق ص 32، تلبیس ابلیس ص 109 و 112، انساب 196a. f بنقل خاندان نوبختی اقبال صص 254- 255 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) :
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی (دیوان ص 41).
دزدی ای نابکار چون غیله
روی چونانکه پخته تفشیله.
منجیک.
بگفتش که ای بدرگ نابکار
ترا با سر تخت شاهی چه کار.
فردوسی.
غمین گشت بد گوهر نابکار
ز گفت کلاهور برگشته کار.
فردوسی.
به قیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بندۀ نابکار
گریزان برفته ست از این مرز و بوم
نباید که آرام گیرد بروم.
فردوسی.
و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی).
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو ای نابکار.
ناصرخسرو.
دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت).
بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار.
انوری.
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته.
مجیر بیلقانی.
ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158).
یاران غم روزگار بینید
وین محنت نابکار بینید.
نظامی.
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو ای نابکار.
مولوی.
روستائی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست.
سعدی.
، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار:
از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار
از این پس که خواند مرا شهریار.
فردوسی.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوکواران.
(ویس و رامین).
چو در خفیه بد باشی و نابکار
چه سود آب ناموس بر روی کار.
سعدی.
، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب:
بپرهیزاز اندیشۀ نابکار
ز ما برنگردد بد روزگار.
فردوسی.
سرانجام ز اندیشۀ نابکار
شوی زین جهان کور و بیچاره وار.
فردوسی.
به رای و به اندیشۀ نابکار
کجا بازگردد بد روزگار.
فردوسی.
، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک:
فراوان غریوید و نالید زار
از آن خواب واژونۀ نابکار.
(یوسف و زلیخا).
، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف:
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
فردوسی.
چنین گفت خسرو که از ترس کار
نباید سخن گفتن نابکار.
فردوسی.
به انبوه لشکر به جنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چند گوئی همی نابکار.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سلۀ نابکار افکنند.
فردوسی.
ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از دیه های جهرود قم، (ترجمه تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از معابر مشهور سلسلۀ جبال برانس (پیرنه)، (الحلل السندسیه ج 2 ص 110)
لغت نامه دهخدا
سرطان است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
کارخانه، کار خانه پارچه بافی، مصنوع کارخانه از پارچه و غیر آن، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
مالکهت، شهری قدیم در هندوستان قریب 90 کیلومتری جنوب شرقی ’شلپور’ در ولایت بمبئی، مرکز بلهرا، (فرهنگ فارسی معین)، بزرگترین بتخانه ها در مانکیر است و این شهر همان است که ’بلهرا’ بدانجا است، (از الفهرست ابن الندیم)، و رجوع به همین مأخذ ص 485 شود
لغت نامه دهخدا
صورت دیگری از نام قوم باسک، رجوع به باسک و بشکیر و بسجرت و به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای که اصلاً از نژاد مغول بوده و در بعض نواحی شمالی آسیا و اروپا بخصوص حدود اورال و ولگا بصورت کوچ نشین زندگی میکردند، جمعیت این قوم در حدود پانصد هزارتن است، این قوم اصولاً در نواحی مرکزی سیبری زندگی میکردند، وبعدها به نواحی اورال و ولگا روی آوردند و تحت اطاعت خان غازان و بعداً در 1480 میلادی زیر فرمان دولت روسیه درآمدند، اغلب متدین بدین اسلام بودند، باجسارت و فعالیت بسیار و اغلب در خدمات نظامی روسیه بکار میپرداختند، این نام در کتب اسلامی بصورت بشکیر نیز ضبط شده است، رجوع به باشکیر و باشکیرستان و باشقرد شود
لغت نامه دهخدا
چالاکی چستی جلدی، اسب رهواری که اگر تازیانه بر او زنند راه را غلط نکند
فرهنگ لغت هوشیار
کارخانه، کار نکرده ساخت، بافت در بافندگی، استخوان بندی در ساختمان، کار گاه کار خانه، در آمد کلیسا کارخانه. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
کت پیشگوی اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساو شاه (فردوسی) کندا آنکه فال گیرد طالع بین فالگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
شریر، بی آئین، اوباش، بدکار و بدکردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبکیر
تصویر تبکیر
به هنگام به نماز رسیدن، پگاه برخاستن زود بر خاستن پگاه خاستن
فرهنگ لغت هوشیار
چرکین پلید چیزیست مانند خبیص خشک که زنبور عسل آرد و آن نه شمع است و نه عسل و نه عسل و نه شیرینی کامل دارد، پلید کثیف زشت بیریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زابگیر
تصویر زابگیر
آن باشد که کسی دهان خود پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن زند که باد از دهان وی با صدا بجهد، زبغر، زبگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فالگیر
تصویر فالگیر
کسی که فال می گیرد، طالع بین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابکار
تصویر ابکار
((اَ))
جمع بکر، دوشیزگان، دختران دوشیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابکار
تصویر ابکار
((اِ))
پگاه برخاستن، بامداد از خواب بیدار کردن، بامداد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبکیر
تصویر تبکیر
((تَ))
زود برخاستن، پگاه برخاستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چابکی
تصویر چابکی
چالاکی، چستی، اسب راهوار که اگر تازیانه بر او زنند راه را غلط نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فابریک
تصویر فابریک
کارخانه، در اصطلاح فنی آن چه که در کارخانه سازنده اصلی ساخته شده باشد، اصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
((بِ))
بدکردار، بدکار، بی حاصل، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابکار
تصویر ابکار
دوشیزگان، شتابیدن، نابسودگان
فرهنگ واژه فارسی سره
بدخواه، بدکاره، بدکردار، شریر، فاجر، فاسق
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رمال، طالع بین، عراف، فالچی، فال زن، فالگو، کاهن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از چابکی
تصویر چابکی
Dexterity, Nimbleness, Swiftness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بپذیر، به حساب بیارو پذیرا شو
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از چابکی
تصویر چابکی
ловкость , быстрота
دیکشنری فارسی به روسی