بکرها، کنایه از تازه، بدیع، جمع واژۀ بکر کشت و زرع، کشاورزی، برای مثال چو ورزه به ابکار بیرون شود / یکی نان بگیرد به زیر بغل (ناصرخسرو۱ - ۳۲۱)، مزرعه، برای مثال دریغ سی و سه باره زر و دروازه ده / دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم (سوزنی - ۶۴)
بِکرها، کنایه از تازه، بدیع، جمعِ واژۀ بِکر کشت و زرع، کشاورزی، برای مِثال چو ورزه به ابکار بیرون شود / یکی نان بگیرد به زیر بغل (ناصرخسرو۱ - ۳۲۱)، مزرعه، برای مِثال دریغ سی و سه باره زر و دروازه ده / دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم (سوزنی - ۶۴)
گروهی از فرقۀ سبعیه باشند. رجوع به ’سبعیه’ خرمیه شود. بابکیه یا خرمیه یا خرم دینان یا محمره، اصلاً نام اصحاب بابک خرمی است که در عصر مأمون خروج کرد و بدست افشین سردار معتصم دستگیر و مقتول شد. چون بعضی از مقالات بومسلمیه و اسماعیلیه و غلاه بمعتقدات این فرقه شبیه بوده ایشان را هم مخالفین باین اسم خوانند. رجوع به بابکی و شهرستانی ص 113 و 132، تبصره ص 423، فرق ص 32، تلبیس ابلیس ص 109 و 112، انساب 196a. f بنقل خاندان نوبختی اقبال صص 254- 255 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
گروهی از فرقۀ سبعیه باشند. رجوع به ’سبعیه’ خرمیه شود. بابکیه یا خرمیه یا خرم دینان یا محمره، اصلاً نام اصحاب بابک خرمی است که در عصر مأمون خروج کرد و بدست افشین سردار معتصم دستگیر و مقتول شد. چون بعضی از مقالات بومسلمیه و اسماعیلیه و غُلاه بمعتقدات این فرقه شبیه بوده ایشان را هم مخالفین باین اسم خوانند. رجوع به بابکی و شهرستانی ص 113 و 132، تبصره ص 423، فرق ص 32، تلبیس ابلیس ص 109 و 112، انساب 196a. f بنقل خاندان نوبختی اقبال صص 254- 255 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی (دیوان ص 41). دزدی ای نابکار چون غیله روی چونانکه پخته تفشیله. منجیک. بگفتش که ای بدرگ نابکار ترا با سر تخت شاهی چه کار. فردوسی. غمین گشت بد گوهر نابکار ز گفت کلاهور برگشته کار. فردوسی. به قیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بندۀ نابکار گریزان برفته ست از این مرز و بوم نباید که آرام گیرد بروم. فردوسی. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی). دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو ای نابکار. ناصرخسرو. دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت). بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار. انوری. آن ز خری می کند نه از ره دانش ای تو کم خصم نابکار گرفته. مجیر بیلقانی. ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158). یاران غم روزگار بینید وین محنت نابکار بینید. نظامی. چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو ای نابکار. مولوی. روستائی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست. سعدی. ، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار: از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار از این پس که خواند مرا شهریار. فردوسی. چو بیند جامه های سخت نیکو بگوید هر یکی را چند آهو که زرد است این سزای نابکاران کبود است این سزای سوکواران. (ویس و رامین). چو در خفیه بد باشی و نابکار چه سود آب ناموس بر روی کار. سعدی. ، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب: بپرهیزاز اندیشۀ نابکار ز ما برنگردد بد روزگار. فردوسی. سرانجام ز اندیشۀ نابکار شوی زین جهان کور و بیچاره وار. فردوسی. به رای و به اندیشۀ نابکار کجا بازگردد بد روزگار. فردوسی. ، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک: فراوان غریوید و نالید زار از آن خواب واژونۀ نابکار. (یوسف و زلیخا). ، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف: هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار. فردوسی. چنین گفت خسرو که از ترس کار نباید سخن گفتن نابکار. فردوسی. به انبوه لشکر به جنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چند گوئی همی نابکار. فردوسی. بفرمود تا تیغها بشکنند بدان سلۀ نابکار افکنند. فردوسی. ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی (دیوان ص 41). دزدی ای نابکار چون غیله روی چونانکه پخته تفشیله. منجیک. بگفتش که ای بدرگ نابکار ترا با سر تخت شاهی چه کار. فردوسی. غمین گشت بد گوهر نابکار ز گفت کلاهور برگشته کار. فردوسی. به قیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بندۀ نابکار گریزان برفته ست از این مرز و بوم نباید که آرام گیرد بروم. فردوسی. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی). دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو ای نابکار. ناصرخسرو. دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت). بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار. انوری. آن ز خری می کند نه از ره دانش ای تو کم خصم نابکار گرفته. مجیر بیلقانی. ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158). یاران غم روزگار بینید وین محنت نابکار بینید. نظامی. چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو ای نابکار. مولوی. روستائی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست. سعدی. ، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار: از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار از این پس که خواند مرا شهریار. فردوسی. چو بیند جامه های سخت نیکو بگوید هر یکی را چند آهو که زرد است این سزای نابکاران کبود است این سزای سوکواران. (ویس و رامین). چو در خفیه بد باشی و نابکار چه سود آب ناموس بر روی کار. سعدی. ، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب: بپرهیزاز اندیشۀ نابکار ز ما برنگردد بد روزگار. فردوسی. سرانجام ز اندیشۀ نابکار شوی زین جهان کور و بیچاره وار. فردوسی. به رای و به اندیشۀ نابکار کجا بازگردد بد روزگار. فردوسی. ، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک: فراوان غریوید و نالید زار از آن خواب واژونۀ نابکار. (یوسف و زلیخا). ، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف: هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار. فردوسی. چنین گفت خسرو که از ترس کار نباید سخن گفتن نابکار. فردوسی. به انبوه لشکر به جنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چند گوئی همی نابکار. فردوسی. بفرمود تا تیغها بشکنند بدان سلۀ نابکار افکنند. فردوسی. ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بُنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
مالکهت، شهری قدیم در هندوستان قریب 90 کیلومتری جنوب شرقی ’شلپور’ در ولایت بمبئی، مرکز بلهرا، (فرهنگ فارسی معین)، بزرگترین بتخانه ها در مانکیر است و این شهر همان است که ’بلهرا’ بدانجا است، (از الفهرست ابن الندیم)، و رجوع به همین مأخذ ص 485 شود
مالکهت، شهری قدیم در هندوستان قریب 90 کیلومتری جنوب شرقی ’شلپور’ در ولایت بمبئی، مرکز بلهرا، (فرهنگ فارسی معین)، بزرگترین بتخانه ها در مانکیر است و این شهر همان است که ’بلهرا’ بدانجا است، (از الفهرست ابن الندیم)، و رجوع به همین مأخذ ص 485 شود
نام طایفه ای که اصلاً از نژاد مغول بوده و در بعض نواحی شمالی آسیا و اروپا بخصوص حدود اورال و ولگا بصورت کوچ نشین زندگی میکردند، جمعیت این قوم در حدود پانصد هزارتن است، این قوم اصولاً در نواحی مرکزی سیبری زندگی میکردند، وبعدها به نواحی اورال و ولگا روی آوردند و تحت اطاعت خان غازان و بعداً در 1480 میلادی زیر فرمان دولت روسیه درآمدند، اغلب متدین بدین اسلام بودند، باجسارت و فعالیت بسیار و اغلب در خدمات نظامی روسیه بکار میپرداختند، این نام در کتب اسلامی بصورت بشکیر نیز ضبط شده است، رجوع به باشکیر و باشکیرستان و باشقرد شود
نام طایفه ای که اصلاً از نژاد مغول بوده و در بعض نواحی شمالی آسیا و اروپا بخصوص حدود اورال و ولگا بصورت کوچ نشین زندگی میکردند، جمعیت این قوم در حدود پانصد هزارتن است، این قوم اصولاً در نواحی مرکزی سیبری زندگی میکردند، وبعدها به نواحی اورال و ولگا روی آوردند و تحت اطاعت خان غازان و بعداً در 1480 میلادی زیر فرمان دولت روسیه درآمدند، اغلب متدین بدین اسلام بودند، باجسارت و فعالیت بسیار و اغلب در خدمات نظامی روسیه بکار میپرداختند، این نام در کتب اسلامی بصورت بشکیر نیز ضبط شده است، رجوع به باشکیر و باشکیرستان و باشقرد شود
کارخانه، کار نکرده ساخت، بافت در بافندگی، استخوان بندی در ساختمان، کار گاه کار خانه، در آمد کلیسا کارخانه. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
کارخانه، کار نکرده ساخت، بافت در بافندگی، استخوان بندی در ساختمان، کار گاه کار خانه، در آمد کلیسا کارخانه. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است