جدول جو
جدول جو

معنی غیوگ - جستجوی لغت در جدول جو

غیوگ
(فَءْوْ)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند که در 35هزارگزی شمال باختری بیرجند و یکهزارگزی شمال جادۀ شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 303 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. این ده رابه اصطلاح محلی قیپک نیز میگویند. مزارع استند، اسپندی، وهنوج، عصمت آباد بالا و پائین، استیدوک و صادق آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیو
تصویر غیو
غریو، بانگ بلند، فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوگ
تصویر پیوگ
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوگ، گلین، نوعروس، ویوگ، عروسه، بیوک، تازه عروس، بیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیوث
تصویر غیوث
غیث ها، باران ها، ابرهایی که باران ببارد، گیاهانی که با آب باران بروید، جمع واژۀ غیث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوگ
تصویر بیوگ
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، تازه عروس، نوعروس، پیوگ، بیوک، عروسه، گلین، ویوگ، بیو برای مثال بس عزیز و بس گرامی شاد باش / اندر این خانه به سان نوبیوگ (رودکی - لغت فرس۱ - بیوگ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویوگ
تصویر ویوگ
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوک، عروسه، گلین، نوعروس، بیوگ، بیو، پیوگ، تازه عروس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیوب
تصویر غیوب
غیب ها، ناپیداها، ناپدیدها، پنهان ها، جمع واژۀ غیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیوم
تصویر غیوم
غیم ها، ابرها، سحاب ها، جمع واژۀ غیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیور
تصویر غیور
غیرتمند، باغیرت، باحمیت، ناموس پرست
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
غایب شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). دور و جدا شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بمعنی غائب. فعول بمعنی فاعل و برای مبالغه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ یو)
عروس. بیوگ. بیو. ویو. (حاشیۀ برهان چ معین) :
که جاوید این سرا آراسته باد
پر از شادی و ناز و خواسته باد
در او خرم ویوگان و خسوران
عروسان دختران داماد پوران.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیث. (اقرب الموارد) (تفلیسی) (المنجد). بارانها. (آنندراج) :
فلسفیی گفت چون دانی حدوث
حادثی ابر چه داند غیوث.
مولوی (مثنوی).
رجوع به غیث شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نواب اشجع الدوله غیور جنگ بهادر. از بزرگان و شاعران هند بود. بسال 1145 هجری قمری متولد شد. نسبت وی به اویس قرنی میرسد. این رباعی از اوست:
سحر چو برق بت سرخ پوش رفت و گذشت
به یک کرشمۀ او عقل و هوش رفت و گذشت
طریق عشق ز پروانه میتوان آموخت
که سوخت جان عزیز و خموش رفت و گذشت.
(از صبح گلشن صص 301- 302 به اختصار).
رجوع به کتاب مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
رشک کن. (دهار). بارشک و نیک غیرتمند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج، غیر. (منتهی الارب). بسیار غیرت کننده و رشک برنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). رشکناک. رشگن. رشک بر. حسود: روزگار غیور بر کریمۀ برّ و احسان به منافست برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 449).
از آن کم میرسد هر جان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است.
عطار.
سختم آید که به هر دیده ترا مینگرند
سعدیا غیرتت آید نه عجب سعد غیور.
سعدی (طیبات).
عزیز مصر برغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید.
حافظ.
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.
حافظ.
، بسیار غیرت دارنده. (فرهنگ نظام). ناموس پرست. آنکه غیرت دارد. آنکه از عرض و ناموس خویش دفاع کند. آنکه در امر عرض و ناموس نهایت متعصب است. صاحب غیرت. غیرتمند. با نام و ننگ. باحمیت. باغیرت:
چشم بر کار دوست دار چنان
که غیوران بر اهل پردۀ خویش.
خاقانی.
بازپس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند.
خاقانی.
جمله عالم زآن غیور آمد که حق
برد در غیرت بر این عالم سبق.
مولوی (مثنوی).
، کنایه از سالک و اهل سلوک. رجوع به غیوران شود، بیدارشب. شبخیز. رجوع به غیوران شب شود:
آنچه ببینند غیوران بشب
بازنگویند بروز ای عجب !
- غیور شب، بیدارشب. شبخیز. (از برهان قاطع) (از آنندراج). آنکه شب بیدار ماند. رجوع به غیوران شب شود.
، در شریعت اسرائیلی کسی را گویندکه نسبت بشریعت غیور باشد، و پس از ایام مسیح لفظ غیور به کسانی گفته میشد که بدون اعتنا به احکام شرع آنچه را خودشان صحیح و روا می دانستند معمول داشته ترویج میدادند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آنکه بهنگام انزال، بطور غیرارادی از اوغایط آید و سبب آن افراط در لذت است. (از تذکرۀ داوود ضریر انطاکی ج 2 ص 186). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به غیل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابرناک. پوشیده از ابر. یوم غیوم، روز ابرناک. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیم. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به غیم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیوگ. بیوک. عروس. (اسدی) (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). عروس. مقابل داماد. (ناظم الاطباء). عروس بود بلغت خراسانی. (اوبهی). عروس، نسبت به داماد و نسبت به مادر شوهر و پدرشوهر. (یادداشت مؤلف) :
بسا که مست درین خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و بیوگ.
رودکی.
همه ساز عروسی کرده شهرو
بیوگش ویسه و داماد ویرو.
(ویس و رامین ازجهانگیری و سروری).
زن ویرو بود شایسته خواهر
بیوگ من بود بایسته دختر.
(ویس و رامین از جهانگیری).
- نوبیوگ، نوبیوک. نوعروس:
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندرین خانه بسان نوبیوگ.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به غیب شود.
- علام الغیوب، دانندۀ نهانیها. دانندۀ غیبها. نامی از نامهای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیوگ
تصویر بیوگ
عروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویوگ
تصویر ویوگ
عروس: (که جاوید این سرا آراسته باد، پر از شادی و ناز و خواسته باد) (در و خرم ویوگان و خسوران عروسان دختران داماد پوران) (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیوب
تصویر غیوب
ناپدید شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیوث
تصویر غیوث
جمع غیث باران ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیور
تصویر غیور
رشک کن، با غیرت، با حمیت، غیرتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیول
تصویر غیول
جمع غیل، بیشه ها نیستان ها رود بارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیوم
تصویر غیوم
جمع غیم، از ریشه پارسی میغ ها ابرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوگ
تصویر پیوگ
عروس. پیوگان: عروس پیوگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویوگ
تصویر ویوگ
((وَ))
بیو. بیوگ. ویو، عروس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیوث
تصویر غیوث
((غُ))
جمع غیث، باران ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیور
تصویر غیور
((غَ))
با حمیت، ناموس پرست، غیرتمند، پر غیرت، مجازاً دلیر و شجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیوگ
تصویر بیوگ
((بَ))
عروس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیوب
تصویر غیوب
((غَ))
غایب شدن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی معین
باغیرت، غیرتی، غیرتمند، متعصب، مرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد