جدول جو
جدول جو

معنی غیو - جستجوی لغت در جدول جو

غیو
غریو، بانگ بلند، فریاد
تصویری از غیو
تصویر غیو
فرهنگ فارسی عمید
غیو(وْ)
آواز و صدای بلند. (فرهنگ جهانگیری). آواز و صدای بلند و رسا. (برهان قاطع). مخفف غریو است و غو نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غیه. (برهان قاطع). خروش:
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباسی.
بسحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کشد صفدر در کردوس.
منوچهری (از انجمن آرا) (آنندراج).
صدمت صور و غیو تو گه جنگ
هر دو همره چو رنگ با ارتنگ.
سنایی (از فرهنگ جهانگیری) (نظام)
لغت نامه دهخدا
غیو
آواز بلند صدای بلند غریو
تصویری از غیو
تصویر غیو
فرهنگ لغت هوشیار
غیو((غِ))
آواز بلند
تصویری از غیو
تصویر غیو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریو
تصویر ریو
(پسرانه)
ریونیز، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در زمان کیخسرو پادشاه کیانی و داماد طوس سپهسالار ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غیوث
تصویر غیوث
غیث ها، باران ها، ابرهایی که باران ببارد، گیاهانی که با آب باران بروید، جمع واژۀ غیث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیور
تصویر غیور
غیرتمند، باغیرت، باحمیت، ناموس پرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیوم
تصویر غیوم
غیم ها، ابرها، سحاب ها، جمع واژۀ غیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیوب
تصویر غیوب
غیب ها، ناپیداها، ناپدیدها، پنهان ها، جمع واژۀ غیب
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
غایب شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). دور و جدا شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بمعنی غائب. فعول بمعنی فاعل و برای مبالغه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به غیب شود.
- علام الغیوب، دانندۀ نهانیها. دانندۀ غیبها. نامی از نامهای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیث. (اقرب الموارد) (تفلیسی) (المنجد). بارانها. (آنندراج) :
فلسفیی گفت چون دانی حدوث
حادثی ابر چه داند غیوث.
مولوی (مثنوی).
رجوع به غیث شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نواب اشجع الدوله غیور جنگ بهادر. از بزرگان و شاعران هند بود. بسال 1145 هجری قمری متولد شد. نسبت وی به اویس قرنی میرسد. این رباعی از اوست:
سحر چو برق بت سرخ پوش رفت و گذشت
به یک کرشمۀ او عقل و هوش رفت و گذشت
طریق عشق ز پروانه میتوان آموخت
که سوخت جان عزیز و خموش رفت و گذشت.
(از صبح گلشن صص 301- 302 به اختصار).
رجوع به کتاب مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
رشک کن. (دهار). بارشک و نیک غیرتمند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج، غیر. (منتهی الارب). بسیار غیرت کننده و رشک برنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). رشکناک. رشگن. رشک بر. حسود: روزگار غیور بر کریمۀ برّ و احسان به منافست برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 449).
از آن کم میرسد هر جان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است.
عطار.
سختم آید که به هر دیده ترا مینگرند
سعدیا غیرتت آید نه عجب سعد غیور.
سعدی (طیبات).
عزیز مصر برغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید.
حافظ.
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.
حافظ.
، بسیار غیرت دارنده. (فرهنگ نظام). ناموس پرست. آنکه غیرت دارد. آنکه از عرض و ناموس خویش دفاع کند. آنکه در امر عرض و ناموس نهایت متعصب است. صاحب غیرت. غیرتمند. با نام و ننگ. باحمیت. باغیرت:
چشم بر کار دوست دار چنان
که غیوران بر اهل پردۀ خویش.
خاقانی.
بازپس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند.
خاقانی.
جمله عالم زآن غیور آمد که حق
برد در غیرت بر این عالم سبق.
مولوی (مثنوی).
، کنایه از سالک و اهل سلوک. رجوع به غیوران شود، بیدارشب. شبخیز. رجوع به غیوران شب شود:
آنچه ببینند غیوران بشب
بازنگویند بروز ای عجب !
- غیور شب، بیدارشب. شبخیز. (از برهان قاطع) (از آنندراج). آنکه شب بیدار ماند. رجوع به غیوران شب شود.
، در شریعت اسرائیلی کسی را گویندکه نسبت بشریعت غیور باشد، و پس از ایام مسیح لفظ غیور به کسانی گفته میشد که بدون اعتنا به احکام شرع آنچه را خودشان صحیح و روا می دانستند معمول داشته ترویج میدادند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آنکه بهنگام انزال، بطور غیرارادی از اوغایط آید و سبب آن افراط در لذت است. (از تذکرۀ داوود ضریر انطاکی ج 2 ص 186). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(فَءْوْ)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند که در 35هزارگزی شمال باختری بیرجند و یکهزارگزی شمال جادۀ شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 303 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. این ده رابه اصطلاح محلی قیپک نیز میگویند. مزارع استند، اسپندی، وهنوج، عصمت آباد بالا و پائین، استیدوک و صادق آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به غیل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابرناک. پوشیده از ابر. یوم غیوم، روز ابرناک. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غیم. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به غیم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غیول
تصویر غیول
جمع غیل، بیشه ها نیستان ها رود بارها
فرهنگ لغت هوشیار
موجود خیالی و افسانه ای که هیکل او شبیه به انسان اما بسیار تنومند و زشت ومهیب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیو
تصویر بیو
حشره ایست که پارچه های پشمین و مانند آنرا تباه سازد. عروس بیوگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیوم
تصویر غیوم
جمع غیم، از ریشه پارسی میغ ها ابرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیور
تصویر غیور
رشک کن، با غیرت، با حمیت، غیرتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیوث
تصویر غیوث
جمع غیث باران ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیوب
تصویر غیوب
ناپدید شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریو
تصویر ریو
حیله فریب، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیور
تصویر غیور
((غَ))
با حمیت، ناموس پرست، غیرتمند، پر غیرت، مجازاً دلیر و شجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیوث
تصویر غیوث
((غُ))
جمع غیث، باران ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیوب
تصویر غیوب
((غَ))
غایب شدن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیظ
تصویر غیظ
خشم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غیر
تصویر غیر
جز، نا، دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیو
تصویر دیو
جن
فرهنگ واژه فارسی سره
باغیرت، غیرتی، غیرتمند، متعصب، مرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد