جدول جو
جدول جو

معنی غوصه - جستجوی لغت در جدول جو

غوصه
(دَ)
یکبار غوطه خوردن. در فرهنگ اوبهی آمده: غوته، غوطه بود، و غوصه نیز گویندش یعنی سر فروبردن به آب بتمامی تن - انتهی. قیاساً اسم مرت از غوص است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غوته
تصویر غوته
غوطه، فرو رفتن در آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوله
تصویر غوله
خام، نارس، بی عقل، کودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوشه
تصویر غوشه
خوشۀ خشک شدۀ گندم یا جو
توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، سندر، غان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوزه
تصویر غوزه
غلاف پنبه که هنوز پنبۀ آن را درنیاورده باشند، غلاف و پوست دانه یا تخمدان بعضی گیاهان مانند خشخاش و شقایق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوله
تصویر غوله
قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوره
تصویر غوره
دانه های ترش و نارس انگور که هنوز نرسیده و شیرین نشده باشد، کنایه از فرد جوان و بی تجربه
غوره نشده مویز شدن: کنایه از بدون تجربه و آگاهی لازم خواستار مقام بالا یا چیزی باارزش بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غواصه
تصویر غواصه
غواص، زیردریایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوطه
تصویر غوطه
فرو رفتن در آب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ غَوْ وَ صَ)
زن که به حیض بهانه کند بر شوی. منه الحدیث:لعن اﷲ الغائصه و المغوصه. (منتهی الارب). زنی که حیض بهانه کند و با شوی نزدیکی نکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
غوطه. سر فروبردن به آب به تمامی تن. (از فرهنگ اوبهی). غوطه کردن. (فرهنگ اسدی). سر به آب فروبردن و فرورفتن در آب، و غوطه معرب آن است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به غوته خوردن و غوته خورده شود.
ترکیب ها:
- غوته خوار. غوته خوردن. غوته خورده. رجوع به هر یک از این مدخل های شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ غائص. درآب فروروندگان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ صَ)
تودۀ ریگ که باد در کناره های دریا تشکیل میدهد، یا تودۀ ریگ که در آن فروروند. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
واحد خوص. یک برگ خرما که بافته باشد یا غیربافته. یک برگ کاکااو و امثال آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بمعنی مرد مظفر، مسیحی رومانی و یکی از خویشان پولس است که با وی در زندان بود و پولس در نامه رومانیان او را سلام می فرستد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غاوی. (اقرب الموارد). گمراهان:
افیقواافیقوا یا غواه، فانما
دیاناتکم مکر من القدماء.
ابوالعلاء معری.
رجوع به غاوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غوته
تصویر غوته
فرو رفتن در آب سر باب فرو بردن، فرو رفتن در آب سر باب فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوره
تصویر غوره
انگور نارسیده که مزه ترش دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوصه
تصویر شوصه
آماس پهلو (ذات الجنب)، شکمدرد، جهیدن رگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غویه
تصویر غویه
مونث غوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوله
تصویر غوله
مونث غول یغام مادینه خام نارس: سیب غوله، بیعقل کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوطه
تصویر غوطه
فرو رفتن در آب سر باب فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوسه
تصویر غوسه
به گشنی در آمده ماده خواه گربه غوسه
فرهنگ لغت هوشیار
غلاف پنبه که پنبه از آن بر نیامده باشند میوه ناشکفته پنبه گندک. یا غوزه پنبه. پنبه ای که از پوست جدا نشده بیلم، غلاف و پوست بعضی گیاهان مانند شقایق خشخاش و غلاف خشخاش کوکنار. یا غوزه آب. حباب. یا غوزه نقره. مهره نقره قداس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غواصه
تصویر غواصه
مونث غواص آب باز جانور آب باز، آب باز زن، زیر دریایی مونث غواص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوصه
تصویر لوصه
دردپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوچه
تصویر غوچه
لاف زن هرزه گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوچه
تصویر غوچه
((چِ))
لاف زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوزه
تصویر غوزه
((زِ))
غلاف پنبه، غلاف و پوست بعضی گیاهان مانند شقایق، خشخاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوشه
تصویر غوشه
((ش))
خوشه، چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سنبله، ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوشه
تصویر غوشه
((شَ یا ش))
نوعی از طعام که آن را ترینه سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوطه
تصویر غوطه
((غَ وْ طَ))
زمین پست و هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوطه
تصویر غوطه
((طِ))
فرو رفتن در آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوله
تصویر غوله
((غُ لِ))
خام، نارس، بی عقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوره
تصویر غوره
((رِ))
انگور نارسیده که ترش مزه است، هر میوه نارس، آب، گرفتن گریه کردن (در مقام سرزنش گویند)
فرهنگ فارسی معین