در خواب شده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن شود: همانا که برگشت پیکار ما غنوده شد آن بخت بیدار ما. فردوسی. جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی. فردوسی. خروس غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. ، بعضی بمعنی نیم خواب گفته اند. (برهان قاطع). چرت زننده. به خواب سبک رفته: وسنان، غنوده و خوابناک. (منتهی الارب) ، آرمیده. (برهان قاطع). آسوده. آرامش یافته. رجوع به غنودن شود
در خواب شده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن شود: همانا که برگشت پیکار ما غنوده شد آن بخت بیدار ما. فردوسی. جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی. فردوسی. خروس غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. ، بعضی بمعنی نیم خواب گفته اند. (برهان قاطع). چرت زننده. به خواب سبک رفته: وَسنان، غنوده و خوابناک. (منتهی الارب) ، آرمیده. (برهان قاطع). آسوده. آرامش یافته. رجوع به غنودن شود
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
نام مادر رافع بن حارث صحابی. (منتهی الارب). نام ام رافع بن حارث یا عبدالحارث صحابی بدری، و بعضی آن را عنجره به عین مهمله یا عنتره گفته اند. (از تاج العروس). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
نام مادر رافع بن حارث صحابی. (منتهی الارب). نام ام رافع بن حارث یا عبدالحارث صحابی بدری، و بعضی آن را عنجره به عین مهمله یا عنتره گفته اند. (از تاج العروس). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
خوابیده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن و غنویدن شود: بر خاک درت ملک تو گویی که به آرام طفلی است در آغوش رقیبان غنویده. انوری. ، آسوده و آرمیده. (برهان قاطع). رجوع به غنودن و غنویدن شود
خوابیده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن و غنویدن شود: بر خاک درت ملک تو گویی که به آرام طفلی است در آغوش رقیبان غنویده. انوری. ، آسوده و آرمیده. (برهان قاطع). رجوع به غنودن و غنویدن شود
به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اخفاق. خفوق. (منتهی الارب). سنه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : به ناپارسایی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. ابوشکور (از فرهنگ اسدی). یک امشب شما را نباید غنود همه شب سر نیزه باید بسود. فردوسی. سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. ز درد دل آن شب بدانسان نوید که از ناله اش هیچکس نغنوید. لبیبی. شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان. فرخی. بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان. فرخی. گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی). کرا چشم دل خفت و بختش غنود اگر چشم سر بازدارد چه سود! اسدی. تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنایی (از فرهنگ رشیدی). شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند بروز آری تا بامداد و کم غنوی. سوزنی. گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی وصل نغنود دلم. خاقانی. بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست. ظهیر فاریابی. چون بر آن داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم. نظامی. به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه. نظامی (خسرو و شیرین). منتظر بنشست و خوابش درربود اوفتاد و گشت بیخویش و غنود. مولوی (مثنوی). نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی. سعدی (بدایع). شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود. سعدی (طیبات). جفای چنین کس بباید شنود که نتواند از بیقراری غنود. سعدی (بوستان). همه شب غنودند تا صبحدم از این سو به شادی وز آن سو به غم. امیرخسرو. جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید. حافظ. ، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی: ز هر دانشی چون سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایۀ فرّ او بغنویم. فردوسی. از این کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود. فردوسی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟ ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی. ناصرخسرو. دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت. نظامی. صد قدح خونش بباید گریست هرکه دمی خوش بغنود ای غلام. عطار. ، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) : غنوده تن مردم از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب. نظامی (از آنندراج). ، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اِخفاق. خُفوق. (منتهی الارب). سِنَه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نُعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سُبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : به ناپارسایی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. ابوشکور (از فرهنگ اسدی). یک امشب شما را نباید غنود همه شب سر نیزه باید بسود. فردوسی. سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. ز درد دل آن شب بدانسان نوید که از ناله اش هیچکس نغنوید. لبیبی. شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان. فرخی. بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان. فرخی. گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی). کرا چشم دل خفت و بختش غنود اگر چشم سر بازدارد چه سود! اسدی. تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنایی (از فرهنگ رشیدی). شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند بروز آری تا بامداد و کم غنوی. سوزنی. گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی. خاقانی. روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی وصل نغنود دلم. خاقانی. بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست. ظهیر فاریابی. چون بر آن داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم. نظامی. به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه. نظامی (خسرو و شیرین). منتظر بنشست و خوابش درربود اوفتاد و گشت بیخویش و غنود. مولوی (مثنوی). نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی. سعدی (بدایع). شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود. سعدی (طیبات). جفای چنین کس بباید شنود که نتواند از بیقراری غنود. سعدی (بوستان). همه شب غنودند تا صبحدم از این سو به شادی وز آن سو به غم. امیرخسرو. جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید. حافظ. ، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی: ز هر دانشی چون سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایۀ فرّ او بغنویم. فردوسی. از این کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود. فردوسی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟ ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی. ناصرخسرو. دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت. نظامی. صد قدح خونش بباید گریست هرکه دمی خوش بغنود ای غلام. عطار. ، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) : غنوده تن مردم از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب. نظامی (از آنندراج). ، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
غلام ابرهه که از سرداران جیش حبش بوده ابرهه حیله اندیشید و یکی از غلامان خود را غتوده نام در کمینگاهی نشاند. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 2 از ج 1 ص 97). در چاپ خیام (ج 1 ص 276) غنوده نوشته شده و در چ 1 تهران نیز نسخه بدل غنوده است
غلام ابرهه که از سرداران جیش حبش بوده ابرهه حیله اندیشید و یکی از غلامان خود را غتوده نام در کمینگاهی نشاند. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 2 از ج 1 ص 97). در چاپ خیام (ج 1 ص 276) غنوده نوشته شده و در چ 1 تهران نیز نسخه بدل غنوده است
ناحیه ای است در آلبانی که میان ناحیۀ قلمنتی و پود غوریچه و در حدود قره طاغ واقع است. کوه قاقاریقه در جنوب آن و قلۀ این کوه و مجرای نهر چیونه در دو طرف آن قرار دارند. سکنۀ آن مرکب از مسلمانان و کاتولیکهاست و مردمانی جنگاورند. (از قاموس الاعلام ترکی)
ناحیه ای است در آلبانی که میان ناحیۀ قلمنتی و پود غوریچه و در حدود قره طاغ واقع است. کوه قاقاریقه در جنوب آن و قلۀ این کوه و مجرای نهر چیونه در دو طرف آن قرار دارند. سکنۀ آن مرکب از مسلمانان و کاتولیکهاست و مردمانی جنگاورند. (از قاموس الاعلام ترکی)
نبیره. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزند فرزند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). فرزندزاده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نواسه. (اوبهی). فرزند. (رشیدی). صورتی است از نواده، فرزند عزیز. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزندی سخت گرامی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) ، به گمان من به معنی خاندان و مانندآن چیزی است در این بیت دقیقی که در فرهنگ اسدی شاهد برای معنی فرزندی سخت گرامی آمده است: ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. (از یادداشت مؤلف)
نبیره. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزند فرزند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). فرزندزاده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نواسه. (اوبهی). فرزند. (رشیدی). صورتی است از نواده، فرزند عزیز. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزندی سخت گرامی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) ، به گمان من به معنی خاندان و مانندآن چیزی است در این بیت دقیقی که در فرهنگ اسدی شاهد برای معنی فرزندی سخت گرامی آمده است: ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. (از یادداشت مؤلف)