جدول جو
جدول جو

معنی غنجستن - جستجوی لغت در جدول جو

غنجستن
گنجیدن، قرار گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنجست
تصویر خنجست
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری در زمان هرمز پسر انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز کردن، کرشمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنج تن
تصویر پنج تن
در اسلام حضرت رسول (ص) و علی بن ابی طالب (ع) و حضرت فاطمۀ زهرا (س) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، پنج تن آل عبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگستن
تصویر تنگستن
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشستن
تصویر نشستن
قرار گرفتن انسان یا حیوان بر روی سرین خود، تمرگیدن
ساکن بودن، اقامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غِ رَ تَ)
جستجو و تفحص نمودن. جستجوی چیز گمشده کردن. (آنندراج). بازجستن و جستجو کردن چیزی را پس از غایب بودن و تفحص نمودن از چیز گمشده. (ناظم الاطباء). تفقد. (زوزنی) (ترجمان قرآن عادل بن علی). تفحص کردن. تفتیش. واپرسیدن:
چو واجستیم از آن صورت که حال است
رصد بنمود کاین معنی محال است.
نظامی.
آتش عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو.
عراقی همدانی.
و رجوع به تفحص و واپرسیدن و واجست و تفقد و بازجستن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
جهیدن. برجهیدن. جستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
مقابل نشستن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ شُ دَ)
برجستن. جستن به سوی بالا. در مقابل فروجستن.
- امثال:
تا توانی ورجه چون نتوانستی فروجه
لغت نامه دهخدا
(غَ جَ / جِ)
ولایتی است که راه هرات در مغرب و غور در مشرق وی و مروالروذ در شمال و غزنه در جنوب آن است و عنوان پادشاه این ناحیت در قدیم ’شار’ بود. اکنون این ناحیه در افغانستان است. (حواشی برهان قاطع چ معین). ناحیتی است (به خراسان) ، قصبۀ آن بشین است مهتر این ناحیت را شار خوانند جائی بسیارغله و کشت و برز و آبادان است و همه کوه است، و مردمان این ناحیت مردمانیند سلیم ولی بد، و شبانانند و بزریگر. (حدود العالم). صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: در آثار جغرافی دانان اسلام غرجستان نام ناحیۀ بزرگ کوهستانی است که در افغانستان میان هرات و کابل واقع است. - انتهی. حکام غرجستان را شار میخواندند. (تاریخ گزیده ص 397). لقب امرای غرجستان ورازبندگ بوده است. (ایران در زمان ساسانیان چ 1332 ص 524). غراچه. غرچه. غرشستان. غرج الشار. غرش. رجوع به غرشستان و غرج الشار شود:
ازین نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
به پای قلعۀ غور و به کوه غرجستان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 303).
سپهبد سپه شاه شرق ابومنصور
فراتکین دوانی امیر غرجستان.
فرخی.
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میرطوس و زآن گذشتی میر غرجستان.
فرخی.
بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و روز سه شنبه غرۀ صفر، ملطفۀ برید هرات و بادغیس و غرجستان رسید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 506). رجوع به فهرست حبیب السیر چ خیام و احوال واشعار رودکی ص 420 و 998 و 1065 و تاریخ سیستان ص 410و مجمل التواریخ و القصص ص 422 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515 و 540 و 640 و آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 98 و 99 وتتمۀ صوان الحکمه ص 59 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 59 و تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 130 و ج 2 ص 86 و فهرست تاریخ غازان و فهرست تاریخ مغول شود
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ اَ شُ دَ)
جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوی چیزی یا کسی رفتن: درجست (سگ) و راسوی را بکشت. (سندبادنامه ص 202). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). رجوع به جستن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ / غِ زَ دَ)
فحش گفتن. (آنندراج). زشت گفتن. زشت گویی کردن. (ناظم الاطباء) ، هزل وبازی نمودن. (آنندراج). بذله گویی کردن. بازی کردن، استهزاء کردن. (ناظم الاطباء) ، ناز و غمزه کردن. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 190 ب). ظاهراً مصدر جعلی از غنج بمعنی ناز و غمزه است
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ دَ)
دلمه شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
پنج تن آل عبا. پنج تن پاک. محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین سلام الله علیهم اجمعین. خمسۀ آل عبا. خمسۀ طیبه
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ وَ دَ)
برجستن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهستن
تصویر نهستن
نهادن، نشاندن و نصب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشستن
تصویر نشستن
آرام شدن، جاگرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درجستن
تصویر درجستن
جستن، پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخستن
تصویر نخستن
نخستین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز و غمزه کردن، بذله - گویی کردن هزل و بازی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آجستن
تصویر آجستن
نشاندن درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجستن
تصویر بجستن
جستن، طلب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشستن
تصویر نشستن
((نِ شَ تَ))
در جایی قرار گرفتن، ضد ایستادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
((بَ جَ یا ج ِ تَ))
برجهیدن، پریدن از پایین به بالا یا به عکس، جهیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنج تن
تصویر پنج تن
((~. تَ))
پنج تن آل عبا، خمسه آل عبا، خمسه طیبه، مراد محمد رسول الله (ص)، علی (ع)، فاطمه (س)، حسن (ع)، حسین (ع) است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
((غَ یا غُ دَ))
ناز و غمزه کردن، بذله گویی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشستن
تصویر نشستن
جلوس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بازبینی، تفحص، جستجو کردن، واجویی، یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پریدن، برجهیدن، جستن، جهیدن، وثوب، تپیدن، جنبیدن، شتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند از جائی به جائی می جست، دلیل که حال او بگردد. اگر بیند به جای دوری جست، دلیل که به سفر رود. اگر بیند در وقت جستن عصا در دست داشت، دلیل که اعتماد وی بر مردی قوی بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند از جائی بیرون جست، دلیل که از حال بد به حال نیک برگردد. اگر بیند به هر جائی که می خواهد می جست، دلیل است بر قوت و توانائی وی. جابر مغربی گوید: اگر بیند از جائی پاکیزه بجست، دلیل که ازحال فساد به حال صلاح آید. اگر به خلاف بیند از صلاح به فساد آید. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از نشستن
تصویر نشستن
Perch, Seat, Sit
دیکشنری فارسی به انگلیسی
کز کردن در جایی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از نشستن
تصویر نشستن
empoleirar-se, sentar
دیکشنری فارسی به پرتغالی