جدول جو
جدول جو

معنی غملول - جستجوی لغت در جدول جو

غملول
(غُ)
رودبار درخت ناک. یا رودبار دراز کم پهن درهم پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین نشیب بسیاردرخت. (مهذب الاسماء). وادی تنگ پردرخت و گیاه پیچیده، و گفته اند: وادی پردرخت دراز و کم پهنا که گیاه درهم و پیچیده داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، هر چیز انبوه و فراهم آمده از درخت و ابر و تاریکی تا آنکه زاویه را هم غملول نامند. (منتهی الارب) (آنندراج). هر فراهم آمدۀ تاریک و تراکم درخت یا ابر یا ظلمت یا زاویه. کل مجتمع اظلم و تراکم من شجر او غمام او ظلمه. ج، غمالیل. (اقرب الموارد) ، پشتۀ بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). رابیه. (اقرب الموارد) ، برغست. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع). تره ای است که پزانیده میخورند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). بقله دستیه تبکر فی اول الربیع تؤکل مطبوخه. (اقرب الموارد). بجند. پژند. بژند. تملول. رجوع به برغست شود
لغت نامه دهخدا
غملول
انبوه فراهم آمده، رود بار درختناک دره پر درخت، پشته
تصویری از غملول
تصویر غملول
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملول
تصویر ملول
افسرده، اندوهگین، دل تنگ، بیزار، به ستوه آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلول
تصویر غلول
خیانت، مکر
جمع واژۀ غل، طوق و بند های آهنی که به گردن یا دست و پای زندانیان می بستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلول
تصویر مغلول
ویژگی کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملول
تصویر تملول
تانبول، درختچه ای شبیه تاک با برگ های پهن سبز و معطر که برگ های آن را می جوند محرک اشتها است و در هند و مالزی و هندوچین می روید، پان، تنبول
فرهنگ فارسی عمید
(طُ)
برهنه، درویش سخت عیش. طملیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غل ّ. (اقرب الموارد). رجوع به غل ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوماج و گوشت در خاکستر پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مقدار اندک. ج، شمالیل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقدار اندک از خرما و باران و مردم و جز آن. ج، شمالیل. (از اقرب الموارد) ، شانه و کتف. (ناظم الاطباء). رجوع به شمل شود، شاخ پریشان سر: ذهبوا شمالیل، ای متفرق و پریشان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گیاهی، به فارسی برغست و مچه است و بیشتر در اول ربیع در زمین نیکوخارزار و عوسجستان و کنار جوی روید، شبیه به اسفناج باریک ساق اندک تلخ و تندمزه و آن را قثاء بری و شجرالبهق نیز نامند. ملطف و جالی و جهت بهق و وضح و کلف اکلاً و طلاءً نافعتر و مجرب و صالح معده و جگر و موافق محرور و مبرود و با نمک مشتهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام گیاهی است که به فارسی برغست و مچه نیز گویند، بورانی آن را خورند و یکی از اجزای سبزی صحرایی است. (ناظم الاطباء). نباتی است که به قثاء بری معروف است و شجرالبهق نامیده می شود. فارسی آن برغست است. (از اقرب الموارد). برغست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به برغست شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
مرد درازگردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
تو باری ز غم چند نالی بخفت.
(بوستان).
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به عنف برانی کجا رود مغلول.
سعدی.
چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14).
- مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند.
- ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مغتل ّ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رستنی باشد خودروی شبیه به اسفناج و آن رادر خراسان برغست و به عربی قثاء بری خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). قثاءبری. (تحفۀ حکیم مؤمن). بمعنی تملوک است که قثاء بری است. (از لسان العجم شعوری ج 1 ص 286 ب). رجوع به لکلرک و ترجمه ضریر انطاکی ص 100 و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از نواحی یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
طعامی را گویند که در راه گلوبند شود و به زحمت تمام فرورود. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
طعام نرم، یقال: نعم غلول الشیخ هذا، ای طعام الذی یدخله جوفه. (منتهی الارب). طعامی که به اندرون شکم پیر و ناتوان زود گوارا شود. (غیاث اللغات). خوردنی یا آشامیدنی که در اندرون خود درآورند. (از اقرب الموارد) ، خائن، و فی الحدیث: الغلول من جمر جهنم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
خیانت کردن و ناراستی نمودن در غنیمت. (منتهی الارب) (آنندراج). خیانت در غنیمت کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). چیزی از غنیمت بدزدیدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خیانت کردن. و گفته اند به خیانت در غنیمت اختصاص دارد. (از اقرب الموارد). قال ابوعبیده: الغلول من المغنم خاصه. (منتهی الارب). در آیۀ شریفۀ و ماکان لنبی ان یغل. (قرآن 161/3). یغل را معلوم و مجهول هر دو خوانده اند، نخستین به معنی ’خیانت کند’ و دوم محتملاً به معنی ’خیانت کرده شود’ یعنی از غنیمت وی گرفته شود و یا به معنی ’أن یخون’ است، یعنی به غلول نسبت داده شود. (از منتهی الارب) ، خیانت در دوستی. نصیحت را پوشیدن. ضد نصیحت. طریق خوبی را نهان داشتن:
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت درلغت ضد غلول.
مولوی (مثنوی).
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول.
مولوی (مثنوی).
، غلول ماء بین اشجار، میان درختان روان گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). روان شدن آب میان درختان. (از اقرب الموارد) ، غلول مراءه، به معنی غل ّ مراءه. (منتهی الارب). رجوع به غل ّ شود، غلول کسی، طوق در دست و پای و گردن وی نهادن: غل ّ فلاناً و کذا غل یده الی عنقه اذاشده بالغل. (از منتهی الارب) (آنندراج). غل نهادن بردست یا گردن کسی. (از اقرب الموارد) ، غلول ضیعه، غله کردن آب و زمین. غله دادن آب و زمین، آمیختن خسته را با سپست. (منتهی الارب) (آنندراج). آمیختن هسته با سپست
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به ستوه آمده، مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به ستوه آمده. افگار و مانده. آزرده و بیزار. سست و ناتوان. دلگیر. دلتنگ. اندوهگین. غمگین. دارای ملالت. (ناظم الاطباء). سیرآمده. بستوه. آزرده. رنجیده. گرفته خاطر. ضجر. افسرده. تنگدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ملول مردم کالوس و بی محل باشد
مکن نگارا این خود و طبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی (از یادداشت ایضاً).
خورشید شاه ملول و پریشان خاطر به مقام خود آمد. (سمک عیار ج 1 ص 43).
ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225).
هر یک از وصف شراب شمول ملول. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 448). شعر دلاویز... بسیار بخیلان را سخی... و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول... گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 82).
شمعی و رخ خوب تو پروانه نواز
لعل تو مفرحی است دیوانه گداز
درراه توام زآن نفسی نیست که هست
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز.
سیدشمس الدین نسفی.
ما بر این درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم.
مولوی.
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است.
مولوی.
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت بازمی ماند رسول
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان.
مولوی.
تا تو تاریک وملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای.
مولوی.
قضا را کسان او یکی حاضر بود، گفت: چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی. (گلستان).
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی (گلستان).
گر ملولی ز ما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخی.
سعدی (گلستان).
چون اباقاخان از ازدحام و غلبۀ مردم ملول می بود... او را به قرب نیم فرسنگ دورتر از اوردوها فرودمی آورد. (تاریخ غازان ص 8). البته نشاید که به کراهت و اجبار نفس را بر عملی که از آن ملول بود... الزام نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 171).
بحر محیطند و ز گوهر ملول
چرخ بسیطند و ز اختر ملول.
خواجوی کرمانی (روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 23).
فارغ از این طارم فیروزه خشت
وز سقر آزاد و ملول از بهشت.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص 24).
مرغ به فریاد ز فریاد من
خلق ملول از دل ناشاد من.
خواجوی کرمانی.
گردون نسب نپرسد و هست از حسب ملول
پیروز روز آنکه حسیب و نسیب نیست.
ابن یمین.
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوت سرایشان بر در.
ابن یمین.
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است.
حافظ.
ز بخت خفته ملولم، بود که بیداری
به وقت فاتحۀ صبح یک دعا بکند.
حافظ.
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
حافظ.
- ملول شدن، مغموم شدن و دلتنگ گشتن. (ناظم الاطباء). به ستوه آمدن. سیر آمدن. آزرده شدن. تبرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه کسی... اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی نشاط و طیبت کند نشاط وی بازآید، آن وی را فاضلتر از این عبادت با ملال. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 753). شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104).
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام.
سعدی.
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
سعدی.
گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی
گمان مبر که به معنی ز یار برگردد.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
هرکه در طلب محبت حق صادق بود... صرف اوقات خود و استغراق آن در معاملات و طاعات بسیار نداند و ملول نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 326). عاقبت والی ملول شد و با خود عقد عزیمت بست که من بعد سخن شیخ در باب شفاعت مسموع ندارد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). بر ذکر محبوب مولع و مشعوف بود... و از آن هرگز ملول نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 408).
دلا اگر طلبی سایۀهمای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد.
وحشی.
- ملول گشتن (گردیدن) ، ملول شدن:
تو مردم کریمی، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 189).
چون که ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل ؟
ناصرخسرو.
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لطف نمود و ز تکرار من نگشت ملول.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 458).
مزدور یک روز ببود ملول گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 60).
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول
تا ارحنا یا بلالت گفت باید برملا.
سنائی.
ز ناز دوست همی گشتم ملول و کنون
چگونه صبر کنم بر شماتت دشمن.
رشیدالدین وطواط.
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 281).
چون آهن اگر حمول گردی
ز آه چو منی ملول گردی.
نظامی.
گر سالها به پهلو گردی تو اندر این ده
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی.
عطار.
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست.
مولوی.
تو گمان مبر که سعدی ز جفاملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد.
سعدی.
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بی سامان.
عبید زاکانی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
حافظ.
رجوع به ترکیب ملول شدن شود.
، در تداول عامه، نه گرم و نه سرد. نیم گرم. ولرم. ملایم. شیرگرم. فاتر: آب ملول، آب نیم گرم. ماء فاتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بعض لهجه های ایران، ملوم و شاید تخفیفی از ملائم باشد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیخ شرف الدین، معروف به شاه ملول. از شاعران نیمۀ دوم قرن دوازدهم و از مردم لکهنوی هندوستان بود. دیوانی مرتب و منظومه ای با عنوان ’هفت میخانه’ دارد. از اوست:
سر سیر هندزلف بت سحرساز داری
به خدا سپردم ای مه سفر دراز داری.
رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 448 و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابن وایل بن غوث بن قطن بن عریب بن زهیر بن ایمن بن همیسعبن حمیر. از اعراب است. (از معجم البلدان) ، کسانی که بر آنان اعتماد کنند. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معتمدان. استواران. (فرهنگ فارسی معین). کسانی که بر آنان اعتماد کنند و از آنان ایمن باشند. بی بیم دارندگان. (از آنندراج).
- هیئت امنا، گروهی که در سازمانی چون دانشکده و جز آن نظارت داشته باشند.
، (اصطلاح تصوف) ملامتیه را گویند. (از تعریفات جرجانی) (از فرهنگ فارسی معین). فرقۀ ملامتیه را که یکی از فرقه های صوفیه است گویند، و آنان کسانی هستند که آنچه را در باطن و نهان خود دارند در ظواهر آشکار نسازند. (از اصطلاحات الصوفیۀ کمال الدین ابوالغنائم).
- امنای تذکره، جمع واژۀ امین تذکره. (از فرهنگ فارسی معین).
- امنای دولت، کارگزاران دولت. (ناظم الاطباء).
و رجوع به امین شود
لغت نامه دهخدا
بستوه آمده و افکار و مانده و آزرده و بیزار و دلگیر و ناتوان و دلتنگ و اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
ناراستی در پروه (غنیمت)، نمک ناشناسی، روان شدن آب میان درختان، زاو لانه نهادن بند نهادن زود گوار، نمک نشناس، جمع غل، زاو لانه ها بند و زنجیر ها
فرهنگ لغت هوشیار
بندی به زنجیر کشیده، تشنه کسی که غل و زنجیر بگردن دستش بسته شده، سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کملول
تصویر کملول
برغست از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شملول
تصویر شملول
گراد (جامه کهنه)، پراکنده جدا جدا، نو شاخه، اندک
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای از تیره بیدهااز دسته فلفلها که گیاه بومی هند و مالزی و فیلیپین است و در هندوچین و ماداگاسکار و افریقای شرقی نیزمی رویدبرگ خشک شده این گیاه طعمی معطر دارد و از آن ماده ای بنام بتل استخراج کنند. این ماده مستخرج دارای اثر فایض و اشتهاآور و ضد کرم است. در اثر جویدن برگ تملول ترشحات بزاق زیاد میگردد و اشتها را تحریک میکند و ضمنا رنگ بزاق نیز قرمز میشود شاه حسینی بتل غاجی پان
فرهنگ لغت هوشیار
هنجمک از گیاهان درختچه ایست از تیره برغستها که در مناطق کوهستانی آسیای مرکزی و شرقی می ورید و دارای گلهای قرمز می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلول
تصویر غلول
((غُ))
جمع غّل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملول
تصویر ملول
((مَ))
بیزار، اندوهگین، به ستوه آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلول
تصویر مغلول
((مَ))
کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، به زنجیر کشیده شده
فرهنگ فارسی معین
بسته، به زنجیرکشیده شده، زنجیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزرده، اندوهگین، بیزار، تنگ دل، دلتنگ، دل مرده، غمگین، غمناک، متاثر، مکدر، نژند، نفور، ولرم
متضاد: شاد، داغ، سرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد