غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنید این سخن دزد مغلول و گفت تو باری ز غم چند نالی بخفت. (بوستان). اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به عنف برانی کجا رود مغلول. سعدی. چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14). - مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند. - ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مغتل ّ. (از اقرب الموارد)