جدول جو
جدول جو

معنی غملج - جستجوی لغت در جدول جو

غملج
(غُ لُ)
آنکه اندامی درشت و قامتی بلند دارد. درشت اندام درازبالا. غملیج. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
غملج
(غَ مَلْ لَ)
بمعنی غملج. تأنیث آن نیز غملّج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود، مرد درازگردن مانند غملّط. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
غملج
(غَ لَ)
آنکه بر یک روش و حال نپاید، گاهی قاری و گاهی شاطر و وقتی بخیل و وقتی سخی و باری شجاع و باری جبان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). مؤنث آن نیز غملج است. (از اقرب الموارد). غملّج. غملاج. غملوج. غملیج. غمالج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
غملج
سد رنگ سد روی کسی که هر روز به رنگی در آید
تصویری از غملج
تصویر غملج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غسلج
تصویر غسلج
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، چوبک، کنشتوک، کنشتو، جوغان، چوبک اشنان، بیخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آملج
تصویر آملج
آمله، درختی هندی به بزرگی درخت گردو، برگ هایش ریز و انبوه، میوه ای ترش مزه به اندازۀ آلو که دو نوع سیاه و زرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملج
تصویر ملج
اوجا، درختی جنگلی از نوع نارون با پوست سخت و شکاف دار و برگ های بیضوی نوک تیز، اوجه، قره آغاج، لو، لی، قره غاج، گل پردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املج
تصویر املج
آملج، آمله، درختی هندی به بزرگی درخت گردو، برگ هایش ریز و انبوه، میوه ای ترش مزه به اندازۀ آلو که دو نوع سیاه و زرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلج
تصویر غلج
گره، گره محکم، گرهی که به آسانی گشوده نشود، برای مثال ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده / دامن بیا به دامن من غلج برفکن (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
گره دوتا باشد که آسان نگشایند. (فرهنگ اسدی). گره به علقه باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). گره غلچ. (حاشیۀ برهان قاطع) :
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن.
معروفی (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی).
رشیدی شاهد فوق را برای غلچ آورده است. رجوع به غلچ شود، بندی بود چون شلواربند و غیره. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) ، حشره ای است دریایی دراز مانند رشته، و بعضی حشرۀ تسبیح گفته اند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 178 ب).
، قفل و زنجیری که به لنگه های در وپنجره نصب کنند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 178 ب). غلچ. رجوع به غلچ شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
بمعنی غملج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود
لغت نامه دهخدا
(غُ لُ)
جوانی نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج). الشباب الحسن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). آشامیدن. (المصادر زوزنی). آشامیدن آب را به جرعه های پی درپی. (از اقرب الموارد). اندک اندک خوردن شراب را. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(غَ مِ)
شتربچه که شیر مکد میان ران مادر. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ شتری که در میان رانهای مادر قرار گیرد و شیر بمکد. الفصیل یتغامج بین ارفاغ امه و یلهزها لهزاً. (از اقرب الموارد) ، آب که شیرین نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). الغمج من المیاه مالم یکن عذباً. مغمّج. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غُ مَ)
جمع واژۀ غمجه و غمجه. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
نوعی از ذباب مشهور به خرمگس. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
اسب هموار و یکسان رونده، خر سخت راننده مادۀ خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَلْ لَ)
سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ / لَ)
بازوبند. ج، دمالج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازوبند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
مرد درازو گردنره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَلْ لَ)
بمعنی پلید دلیر بیباک است، و آن را وصف گرگ آرند و گویند: ذئب غملس، یعنی گرگ خبیث جری. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ لا)
جمع واژۀ غمیل. (المنجد). رجوع به غمیل شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
بمعنی غملج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود، درشت اندام درازبالا. آنکه اندامی درشت وقامتی بلند دارد. الغلیظ الجسم الطویل. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غُ لِ)
بمعنی غملج است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
بنگ سیاه. البنج الاسود. (قطر المحیط) ، امری بین دو امر. الامر بین الامرین، هر خوراک و آشامیدنی که بی مزه باشد. مالاتجد له طعماً من الطعام و الشراب. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
نوعی از خربزۀ زمستانی باشد. (از برهان) (از آنندراج). نوعی از خرنوب است و با تخم خورند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
معرّب آمله
لغت نامه دهخدا
(غَ مَلْ لَ)
درازگردن هرچه باشد. (منتهی الارب). درازگردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده آمله از گیاهان داروئی نباتی است میان شجر و گیاه که برگش چون مورد و میوه اش باندازه بار سرو است. ابتدا سبزاست و چون برسد سیاه و نرم گردد. چوب آن سخت و اندرون آن سپید و زرد مایل بسرخی و ریشه هایش باریک است و در طب مورد استعمال دارد صفیراء
فرهنگ لغت هوشیار
در هم روییدن، پوست زدایی، خواباندن غوله تا برسد، پوشاندن تا خوی پدید آید، نیکو گرداندن درست کردن، انباشتن انگور در سبد خم کنک از خرفستران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسلج
تصویر غسلج
چوبک اشنان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های نارون که آنرا نارون سفید نیز گویند. این درخت را در تداول اهالی خراسان گرزم یا گرز یا گریز مینامند. سایر نامهای بومی این درخت عبارتند از: ملیج شلدار لوروت نارون کوهی لونگا قره آغاج غرغا رجبلی پشه خوار
فرهنگ لغت هوشیار
جوان زیبا هموار و یکسان رفتن در ستور گره دو تا که به آسانی گشوده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلج
تصویر غلج
((غَ))
گره دوتا که به آسانی گشوده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آملج
تصویر آملج
آمله
فرهنگ واژه فارسی سره