جدول جو
جدول جو

معنی غلن - جستجوی لغت در جدول جو

غلن
(دَ مَ ظَ)
غلن شباب، از حد درگذشتن جوانی و سرعت کردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). غلو جوانی. از حد گذشتن جوانی. (از اقرب الموارد) ، آرام شدن. تسکین یافتن. (دزی ج 2 ص 225)
لغت نامه دهخدا
غلن
شور جوانی
تصویری از غلن
تصویر غلن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلن
تصویر هلن
(دخترانه)
روشنایی، نور، فرانسه از یونانی، در اساطیر یونان همسر منلاس پادشاه اسپارت که جنگ تروا به خاطر او روی داد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غلی
تصویر غلی
جوشیدن، جوشیدن مایع در دیگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلا
تصویر غلا
گران شدن نرخ، گرانی نرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلق
تصویر غلق
قفل یا کلون در، در بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلندوش
تصویر غلندوش
قلمدوش، سوار بر دوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
قلندر، مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
فرهنگ فارسی عمید
(غُ لُمْ بَ / بِ نِ)
عمل غلنبه نویس. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ دَ)
شخص بیکار بیعار که در لباس درویشی گدایی کند. (از فرهنگ نظام). این لفظ مبدل گلندر به معنی کندۀ ناتراشیده است و مجازاً در معنی بیکار گدا استعمال شده است. مطابق قاعده تبدیل حروف به همدیگر تبدیل گاف به حرف قریب المخرج خود غین درست است، و چون لفظ فارسی است با قاف نوشتن (قلندر) غلط مشهور است، در اصطلاح صوفیان شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد. (از فرهنگ نظام). قلندر. رجوع به قلندر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
برانگیختگی. اغوا. تحریک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ فُ)
آنکه غلنبه بافد. غلنبه گو. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ لُمْ بَ / بِ)
عمل غلنبه باف. غلنبه گویی. غلمبه بافی. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ لُمْ بَ / بِ سُ لُمْ بَ / بِ)
گفتار درشت. عبارت سخت از کسی که ذکر آن وی را نسزد. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خوا / خا دَ)
عمل غلنبه گو. غلنبه گویی. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ فُ)
یا غلنبه گوی. آنکه غلنبه گوید. غلنبه باف. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ لُمْ بَ / بِ)
عمل غلنبه گو. غلنبه بافی. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ اَ کَ)
آنکه غلنبه نویسد. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
در تداول عامه، کتف. منکب، به غلندوش گرفتن بچه را. قلمدوش.
- به غلندوش گرفتن یا به غلندوش خود سوارکردن بچه را، او را بر یکی از دو دوش حمل کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلندری
تصویر غلندری
به شیوه کلندر، چادرتک دیرک
فرهنگ لغت هوشیار
کتف دوش منکب. یا غلندوش گرفتن یا به غلندوش خود سوار کردن بچه را. او را بر یکی از دو دوش خود حمل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلنبه باف
تصویر غلنبه باف
آنکه سخنان غلمبه گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلنبه بافی
تصویر غلنبه بافی
گفتن الفاظ و عبارات غلمبه
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی مدور و آکنده میان چیزی گلوله شده یک غلنبه کره، بسیار زیاد پول غلنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلنبه گفتن
تصویر غلنبه گفتن
گفتن سخنان غلمبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلنبه گویی
تصویر غلنبه گویی
گفتن سخنان غلمبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلنبه نویس
تصویر غلنبه نویس
آنکه غلمبه نویسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلنبه نویسی
تصویر غلنبه نویسی
عمل غلمبه نویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
بمعنای شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلندربچه
تصویر غلندربچه
بچه غلندر، زهارمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلندوش
تصویر غلندوش
((غَ لَ))
کتف، دوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلط
تصویر غلط
غلت، نادرست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غلت
تصویر غلت
غلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غلندران
تصویر غلندران
ابدال
فرهنگ واژه فارسی سره
رنگی آمیخته از قرمز جگری، قهوه ای و خاکستری
فرهنگ گویش مازندرانی