حق العملی که فراش از کسی که برای او کار میکند میگیرد. قلﱡق، خدمتکاری. بندگی، درتداول عامه جریمۀ مالیاتی است و گیرندۀ آن را غلقچی گویند. قلﱡق: هم چوب را خورد و هم غلق را داد
حق العملی که فراش از کسی که برای او کار میکند میگیرد. قُلﱡق، خدمتکاری. بندگی، درتداول عامه جریمۀ مالیاتی است و گیرندۀ آن را غلقچی گویند. قُلﱡق: هم چوب را خورد و هم غلق را داد
قحطی و گرانی نرخ غله و دیگر مأکولات. (ناظم الاطباء). رجوع به غلاء شود: فضلای عصر در ذکر آن غلا منظومات بسیار گفتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 330). و عاقبهالامر در قلعه غلا و قحط و وبا ظاهر گشت. (جامع التواریخ رشیدی)
قحطی و گرانی نرخ غله و دیگر مأکولات. (ناظم الاطباء). رجوع به غلاء شود: فضلای عصر در ذکر آن غلا منظومات بسیار گفتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 330). و عاقبهالامر در قلعه غلا و قحط و وبا ظاهر گشت. (جامع التواریخ رشیدی)
درختی است که بدان پوست پیرایند. (مهذب الاسماء). صاحب برهان قاطع ذیل ’غلقا’ (= غلقی ̍) گوید: غلقا گیاهی است شبیه به کبر، و شاخ و برگ وی گرد باشد و از جملۀ یتوعات است، یعنی چون شاخ آن را میشکنند یا برگ آن را از شاخ جدا میکنند شیرۀ سفیدی مانند شیر از آن برمی آید، و هر شمشیر و کارد و یراقی دیگر را که بدان شراب دهند زخم آن به هر کس که رسد بمیرد، و اگر از آن شیر بر قوبا مالند که علت داد است برطرف شود. - انتهی. غلقی یا غلقه و یا غلقه نوعی از درخت خرد تلخ در حجازو تهامه که به وی پوست پیرایند، و آن نهایت است در دباغت، و حبشیان بدان سلاح را زهردار سازند که مجروح آن جانبر نشود. (از منتهی الارب). درختی تلخ در حجاز و تهامه است که برای دباغت به کار رود، و مردم حبشه سلاح را بدان مسموم کنند تا به هر که برخورد وی را بکشد. (از اقرب الموارد). حکیم مؤمن در تحفه آرد: غلقی غلقه است و نزد جمعی بیخی است به قدر ترب و ثمرش مثل ثمر کبر و مثلث، و برگش شبیه به ناخن، و در جوف ثمر چیزی مانند پنبه و تخمش مثل دانۀ امرود و صلب، وشیری که از او حاصل میشود مسهل قوی و مهلک، و طلای او رافع ثالیل است. در ترجمه صیدنۀ ابوریحان چنین آمده: غلقه درختی است که به نبات عظلم مشابهت دارد، اهل طایف از او غذاها سازند و طعم او تلخ باشد. و او را خشک کنند، پس او را آس کنند یا در هاون بکوبند و به اطراف برند، و بعضی چنین گفته اند که او به نبات کبر مشابهت دارد، و لون خاک وام باشد، طایفه ای که او را از درخت بازکنند از شیر او احتراز تمام کنند بدان سبب که چون شیر او به اندام رسد پوست از اندام ببرد. و در وی قوت اسهال بلیغ است، و لعابی که از او متولد شود، و سلاحها را بدو آب دهند به هر حیوانی که برسد بمیرد. - انتهی. رجوع به مفردات ابن البیطار شود
درختی است که بدان پوست پیرایند. (مهذب الاسماء). صاحب برهان قاطع ذیل ’غلقا’ (= غَلقی ̍) گوید: غلقا گیاهی است شبیه به کبر، و شاخ و برگ وی گرد باشد و از جملۀ یتوعات است، یعنی چون شاخ آن را میشکنند یا برگ آن را از شاخ جدا میکنند شیرۀ سفیدی مانند شیر از آن برمی آید، و هر شمشیر و کارد و یراقی دیگر را که بدان شراب دهند زخم آن به هر کس که رسد بمیرد، و اگر از آن شیر بر قوبا مالند که علت داد است برطرف شود. - انتهی. غلقی یا غَلقَه و یا غِلقَه نوعی از درخت خرد تلخ در حجازو تهامه که به وی پوست پیرایند، و آن نهایت است در دباغت، و حبشیان بدان سلاح را زهردار سازند که مجروح آن جانبر نشود. (از منتهی الارب). درختی تلخ در حجاز و تهامه است که برای دباغت به کار رود، و مردم حبشه سلاح را بدان مسموم کنند تا به هر که برخورد وی را بکشد. (از اقرب الموارد). حکیم مؤمن در تحفه آرد: غلقی غلقه است و نزد جمعی بیخی است به قدر ترب و ثمرش مثل ثمر کبر و مثلث، و برگش شبیه به ناخن، و در جوف ثمر چیزی مانند پنبه و تخمش مثل دانۀ امرود و صلب، وشیری که از او حاصل میشود مسهل قوی و مهلک، و طلای او رافع ثالیل است. در ترجمه صیدنۀ ابوریحان چنین آمده: غلقه درختی است که به نبات عظلم مشابهت دارد، اهل طایف از او غذاها سازند و طعم او تلخ باشد. و او را خشک کنند، پس او را آس کنند یا در هاون بکوبند و به اطراف برند، و بعضی چنین گفته اند که او به نبات کبر مشابهت دارد، و لون خاک وام باشد، طایفه ای که او را از درخت بازکنند از شیر او احتراز تمام کنند بدان سبب که چون شیر او به اندام رسد پوست از اندام ببرد. و در وی قوت اسهال بلیغ است، و لعابی که از او متولد شود، و سلاحها را بدو آب دهند به هر حیوانی که برسد بمیرد. - انتهی. رجوع به مفردات ابن البیطار شود
لقاء. دیدار. در فارسی توسعاً روی و چهره: پاکیزه لقایش که ز بس حکمت و جودش الحکمه و الجود سری مفتخراً به. منوچهری. تو آسمانی و هنر تو عطارد است وآن بی قرین لقای تو چون ماه آسمان. منوچهری. به زودی اینجارسد و چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). این تلک پسر حجامی بود ولیکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی). چون دوزخی گر ابر سیاه و پر آتش است زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست. ناصرخسرو. واینکه همی ابر به مشک و گلاب هر شب و هر روز بشوید لقاش. ناصرخسرو. ز شوق طلعت و حرص لقای تو هستم به روز حربا و به شب چو نیلوفر. مسعودسعد. شرری کز فروغ نور لقاش بیشتر هست و بیشتر باشد. مسعودسعد. یارب بود که بازببینم لقای یار شکرانه در دو دیده کشم خاک پای یار. سیدحسن غزنوی. با شبانگه لقات چون دانم تو چنین تازه صبح صادق وار. خاقانی. که مرا بی لقای خدمت او زندگانی کثیف و نازیباست. خاقانی. عقرب نهند طالع ری من ندانم آن دانم که عقرب تن من شد لقای ری. خاقانی. باد دل جهانیان واله نور طلعتش چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی. خاقانی. سرمۀ دیده ز خاک در احمد سازند تا لقای ملک العرش تعالی بینند. خاقانی. به لقا و به لقب عالم را عزّ اسلام و ضیاء بصرند. خاقانی. نکهت حور است یا هوای صفاهان جبهت جوز است یا لقای صفاهان. خاقانی. که مرا بی لقای مجلس تو زندگانی روا نمی بینم. خافانی. کرد به دیوان دل چرخ و زمین را لقب پیر مجسم نهاد زشت شبانگه لقا. خاقانی. هر بی خبر نشاید این راز را که این را جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده. عطار. جانا به لقا چو آفتابی تو یک ذره از آن لقا همی جویم. عطار. بلا کش تا لقای او شود نقد که مرد بی بلا مرد لقا نیست. عطار. روز دیگر وقت دیوان لقا شه سلیمان گفت عزرائیل را. مولوی. هر نفس نو میشود دنیا و ما بی خبر در نو شدن و اندر لقا. مولوی. ملک الموتم از لقای توبه عقربم گو بزن تو دست منه. سعدی. عجب است آنکه ترا دید و حدیث تو شنید که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود. سعدی. غوغای عارفان و تمنای عاشقان حرص بهشت نیست که شوق لقای توست. سعدی. کردار نیک و بد به قیامت قرین توست آن اختیار کن که توان دیدنش لقا. سعدی. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تندنشسته. برگشت... گفت عطایش را به لقایش بخشیدم. (گلستان). شبی از غایت اشتیاق لقای مبارک ایشان را من و اهل بیت من سر بر زمین نهادیم. (انیس الطالبین ص 104). روزی به دریافت لقای حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه شتافتم. (انیس الطالبین بخاری). بیامرز از عطای خویش ما را کرامت کن لقای خویش ما را. - امثال: لقای خلیل شفای علیل است. (جامع التمثیل). - ترکیب ها: آفتاب لقا. بدلقا. خجسته لقا. خورشیدلقا. خوش لقا. زشت لقا. سبک لقا. فرخ لقا. فرخنده لقا. فرشته لقا. ماه لقا. مبارک لقا. نیکولقا. ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به فتح و مدّ و برخی هم به کسر روا داشته اند. نزد صوفیه به معنی ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین شود که اوست به صورت آدم ظهور کرده: اگر نقش رخت ظاهر نبودی در همه اشیا مغان هرگز نکردندی پرستش لات و عزی را. ؟ کما فی بعض الرسائل
لِقاء. دیدار. در فارسی توسعاً روی و چهره: پاکیزه لقایش که ز بس حکمت و جودش الحکمه و الجود سری مفتخراً به. منوچهری. تو آسمانی و هنر تو عطارد است وآن بی قرین لقای تو چون ماه آسمان. منوچهری. به زودی اینجارسد و چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). این تلک پسر حجامی بود ولیکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی). چون دوزخی گر ابر سیاه و پر آتش است زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست. ناصرخسرو. واینکه همی ابر به مشک و گلاب هر شب و هر روز بشوید لقاش. ناصرخسرو. ز شوق طلعت و حرص لقای تو هستم به روز حربا و به شب چو نیلوفر. مسعودسعد. شرری کز فروغ نور لقاش بیشتر هست و بیشتر باشد. مسعودسعد. یارب بود که بازببینم لقای یار شکرانه در دو دیده کشم خاک پای یار. سیدحسن غزنوی. با شبانگه لقات چون دانم تو چنین تازه صبح صادق وار. خاقانی. که مرا بی لقای خدمت او زندگانی کثیف و نازیباست. خاقانی. عقرب نهند طالع ری من ندانم آن دانم که عقرب تن من شد لقای ری. خاقانی. باد دل جهانیان واله نور طلعتش چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی. خاقانی. سرمۀ دیده ز خاک در احمد سازند تا لقای ملک العرش تعالی بینند. خاقانی. به لقا و به لقب عالم را عزّ اسلام و ضیاء بصرند. خاقانی. نکهت حور است یا هوای صفاهان جبهت جوز است یا لقای صفاهان. خاقانی. که مرا بی لقای مجلس تو زندگانی روا نمی بینم. خافانی. کرد به دیوان دل چرخ و زمین را لقب پیر مجسم نهاد زشت شبانگه لقا. خاقانی. هر بی خبر نشاید این راز را که این را جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده. عطار. جانا به لقا چو آفتابی تو یک ذره از آن لقا همی جویم. عطار. بلا کش تا لقای او شود نقد که مرد بی بلا مرد لقا نیست. عطار. روز دیگر وقت دیوان لقا شه سلیمان گفت عزرائیل را. مولوی. هر نفس نو میشود دنیا و ما بی خبر در نو شدن و اندر لقا. مولوی. ملک الموتم از لقای توبه عقربم گو بزن تو دست منه. سعدی. عجب است آنکه ترا دید و حدیث تو شنید که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود. سعدی. غوغای عارفان و تمنای عاشقان حرص بهشت نیست که شوق لقای توست. سعدی. کردار نیک و بد به قیامت قرین توست آن اختیار کن که توان دیدنش لقا. سعدی. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تندنشسته. برگشت... گفت عطایش را به لقایش بخشیدم. (گلستان). شبی از غایت اشتیاق لقای مبارک ایشان را من و اهل بیت من سر بر زمین نهادیم. (انیس الطالبین ص 104). روزی به دریافت لقای حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه شتافتم. (انیس الطالبین بخاری). بیامرز از عطای خویش ما را کرامت کن لقای خویش ما را. - امثال: لقای خلیل شفای علیل است. (جامع التمثیل). - ترکیب ها: آفتاب لقا. بدلقا. خجسته لقا. خورشیدلقا. خوش لقا. زشت لقا. سبک لقا. فرخ لقا. فرخنده لقا. فرشته لقا. ماه لقا. مبارک لقا. نیکولقا. ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به فتح و مدّ و برخی هم به کسر روا داشته اند. نزد صوفیه به معنی ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین شود که اوست به صورت آدم ظهور کرده: اگر نقش رخت ظاهر نبودی در همه اشیا مغان هرگز نکردندی پرستش لات و عزی را. ؟ کما فی بعض الرسائل
گران شدن، نرخ، گرانی، تیر انداختن با همه نیرو پرتاب کردن، دور انداختن با همه نیرو تنگی سختی: در زندگی، گرانی فزونی نرخ ها، خشکسالی، پر تابنده پرتاب کننده گران شدن، نرخ چیزی، تنگی سختی (زندگی) یا قحط و غلا. خشکسالی و گرانی، تنگی سختی (زندگی) یا قحط و غلا. خشکسالی و گرانی
گران شدن، نرخ، گرانی، تیر انداختن با همه نیرو پرتاب کردن، دور انداختن با همه نیرو تنگی سختی: در زندگی، گرانی فزونی نرخ ها، خشکسالی، پر تابنده پرتاب کننده گران شدن، نرخ چیزی، تنگی سختی (زندگی) یا قحط و غلا. خشکسالی و گرانی، تنگی سختی (زندگی) یا قحط و غلا. خشکسالی و گرانی
دیدار کردن، دیدن، لقا در فارسی دیدار کردن، دیدار، چهره، آرمیدن بازن دیدار کردن، گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا. (دیوان کبیر 6، 1)، روی چهره، تو آسمانی و هنر تو عطارد است وان بی قرین لقای تو چون ماه آسمان. (منوچهری. د. چا. 211، 2) توضیح بدین معنی در ترکیب آید، آفتاب لقا خجسته لقا خورشیدلقا فرخنده لقا ماه لقا، ظهور معشوق است چنانکه عاشق را یقین شود که اوست بصورت آدم ظهور کرده، آرمیدن با زن، آرمیدن با زن
دیدار کردن، دیدن، لقا در فارسی دیدار کردن، دیدار، چهره، آرمیدن بازن دیدار کردن، گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا. (دیوان کبیر 6، 1)، روی چهره، تو آسمانی و هنر تو عطارد است وان بی قرین لقای تو چون ماه آسمان. (منوچهری. د. چا. 211، 2) توضیح بدین معنی در ترکیب آید، آفتاب لقا خجسته لقا خورشیدلقا فرخنده لقا ماه لقا، ظهور معشوق است چنانکه عاشق را یقین شود که اوست بصورت آدم ظهور کرده، آرمیدن با زن، آرمیدن با زن
مونث اغلب پشته بزرگ ستبر گردن جنگل انبوه باغ پر درخت مرغزار پر درخت جایی که درختانش به یکدیگر پیوسته و در هم و انبوه باشد، جمع غلب، مونث اغلب ستبر گردن، مرغزار پر درخت جایی که درختانش به یکدیگر پیوسته و در هم و انبوه باشد، جمع غلب، مونث اغلب ستبر گردن
مونث اغلب پشته بزرگ ستبر گردن جنگل انبوه باغ پر درخت مرغزار پر درخت جایی که درختانش به یکدیگر پیوسته و در هم و انبوه باشد، جمع غلب، مونث اغلب ستبر گردن، مرغزار پر درخت جایی که درختانش به یکدیگر پیوسته و در هم و انبوه باشد، جمع غلب، مونث اغلب ستبر گردن
کلانسال مرد، سرخ فام پارسی تازی گشته کلون کلون شده پارسی تازی گشته کلون کلیدان فلج فلجم تاج تاک (تاک طاق تازی گشته) بد خوی پرخاشگر مرد، دشوار پیچیده سر بسته سخن چوبی که بدان در را بندند کلیدان کلون، جمع اغلاق. سخن دشوار و مشکل. بستن در در بستن، بستگی در
کلانسال مرد، سرخ فام پارسی تازی گشته کلون کلون شده پارسی تازی گشته کلون کلیدان فلج فلجم تاج تاک (تاک طاق تازی گشته) بد خوی پرخاشگر مرد، دشوار پیچیده سر بسته سخن چوبی که بدان در را بندند کلیدان کلون، جمع اغلاق. سخن دشوار و مشکل. بستن در در بستن، بستگی در