جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد، چون زیربغل و کف دست و کف پای. غلغلیچ. غلغلیج. غلغلیچه. دغدغه. غلغچ. غلملیج. کلخرجه. رجوع به غلغلیچ. شود
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد، چون زیربغل و کف دست و کف پای. غلغلیچ. غلغلیج. غلغلیچه. دغدغه. غلغچ. غلملیج. کلخرجه. رجوع به غلغلیچ. شود
صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید، شور و غوغای پرندگان، داد و فریاد و صداهای درهم، هنگامه، غوغا غلغل در افکندن: ایجاد کردن فریاد و صدای بلند غلغل کردن: صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، بانگ و آواز برآوردن
صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید، شور و غوغای پرندگان، داد و فریاد و صداهای درهم، هنگامه، غوغا غلغل در افکندن: ایجاد کردن فریاد و صدای بلند غلغل کردن: صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، بانگ و آواز برآوردن
شور و غوغا، داد و فریاد، هیاهو، صداهای درهم، هنگامه و غوغا غلغله افتادن: شور و غوغا افتادن، داد و فریاد، هیاهو و آشوب برپا شدن غلغله انداختن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن غلغله فکندن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن، غلغله انداختن، برای مثال خیمه از این دایره بیرون فکن / غلغله در عالم بی چون فکن (امیرخسرو - لغتنامه - غلغله افکندن)
شور و غوغا، داد و فریاد، هیاهو، صداهای درهم، هنگامه و غوغا غُلغُله افتادن: شور و غوغا افتادن، داد و فریاد، هیاهو و آشوب برپا شدن غُلغُله انداختن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن غُلغُله فکندن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن، غلغله انداختن، برای مِثال خیمه از این دایره بیرون فکن / غلغله در عالم بی چون فکن (امیرخسرو - لغتنامه - غلغله افکندن)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد چون زیر بغل و کف دست و کف پای. غلغلک. رجوع به غلغلک شود
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد چون زیر بغل و کف دست و کف پای. غِلغِلَک. رجوع به غِلغِلَک شود
شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار: خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی درشده آب کبوددر زره داودی. منوچهری. گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل. منوچهری. ، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غطامط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقه. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان: چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید. فردوسی. یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم با نعره های غلغلش اندر گلو ببست. حافظ. ، صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار: ابا برق و با جستن صاعقه ابا غلغل رعد درکوهسار. رودکی. یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست تو گفتی شب رستخیز است راست. فردوسی. ز بس غلغل و نالۀ کرّ نای تو گفتی همی دل بجنبد ز جای. فردوسی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبر. لبیبی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. غلغل باشد به هر کجا سپه آید وین سپه از من ببرد یکسر غلغل. ناصرخسرو. ابر سیاه را به هوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد. ناصرخسرو. تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو. خاقانی. چه پرتو است که اقبال در جهان افکند چه غلغل است که دولت در آسمان افکند. ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 343). به غلغل درآمد جرس با درای بجوشید خون از دم کر نای. نظامی. از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزاء عالم بشنوید. مولوی (مثنوی). سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد. سعدی (طیبات). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. ، آواز و بانگ ابزار موسیقی: مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید. حافظ
شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار: خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی درشده آب کبوددر زره داودی. منوچهری. گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل. منوچهری. ، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غُطامِط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقه. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان: چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید. فردوسی. یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم با نعره های غلغلش اندر گلو ببست. حافظ. ، صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار: ابا برق و با جستن صاعقه ابا غلغل رعد درکوهسار. رودکی. یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست تو گفتی شب رستخیز است راست. فردوسی. ز بس غلغل و نالۀ کرّ نای تو گفتی همی دل بجنبد ز جای. فردوسی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبر. لبیبی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. غلغل باشد به هر کجا سپه آید وین سپه از من ببرد یکسر غلغل. ناصرخسرو. ابر سیاه را به هوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد. ناصرخسرو. تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو. خاقانی. چه پرتو است که اقبال در جهان افکند چه غلغل است که دولت در آسمان افکند. ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 343). به غلغل درآمد جرس با درای بجوشید خون از دم کر نای. نظامی. از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزاء عالم بشنوید. مولوی (مثنوی). سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد. سعدی (طیبات). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. ، آواز و بانگ ابزار موسیقی: مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید. حافظ
درآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). داخل کردن، یقال: غله و غلغله، اذا ادخله. (تاج العروس) ، غلغله در چیزی، داخل شدن در آن به رنج و سختی. (اقرب الموارد) ، شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، نفوذ و تخلل آب در درخت، فرستادن نامه به کسی از شهری به شهری. (از اقرب الموارد). رجوع به ذیل قوامیس العرب دزی ج 2 ص 223 شود
درآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). داخل کردن، یقال: غله و غلغله، اذا ادخله. (تاج العروس) ، غلغله در چیزی، داخل شدن در آن به رنج و سختی. (اقرب الموارد) ، شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، نفوذ و تخلل آب در درخت، فرستادن نامه به کسی از شهری به شهری. (از اقرب الموارد). رجوع به ذیل قوامیس العرب دزی ج 2 ص 223 شود
شور و غوغا و فریاد و هایهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن وافتادن استعمال میشود. (از آنندراج). غریو. غلغل: و غلغلۀ عشق به جانها میبود. (کشف الاسرار و عده الابرار ج 10 ص 491). و چندانکه مردم بر ریگ سوی نشیب میخزند غلغلۀ طبل و نقاره از میان کوه پیدا میشود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 1 ص 335). وتلاطم امواج جنگ و وغا... را به نوعی استعداد داده که از غلغله و نفیر کوس اسلامیان... طنین و دوار در طاس فلک دوار افتاده. (ایضاً روضات الجنات ج 1 ص 352). از شوق مدیح تو چو حمام زنان است مغز سرم از غلغلۀ جوش معانی. قاآنی. - در غلغله آمدن، به بانگ و آوا درآمدن. بانگ و غوغا کردن: چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر جام در قهقهه آید که کجا شد مناع. حافظ. رجوع به غلغل شود
شور و غوغا و فریاد و هایهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن وافتادن استعمال میشود. (از آنندراج). غریو. غلغل: و غلغلۀ عشق به جانها میبود. (کشف الاسرار و عده الابرار ج 10 ص 491). و چندانکه مردم بر ریگ سوی نشیب میخزند غلغلۀ طبل و نقاره از میان کوه پیدا میشود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 1 ص 335). وتلاطم امواج جنگ و وغا... را به نوعی استعداد داده که از غلغله و نفیر کوس اسلامیان... طنین و دوار در طاس فلک دوار افتاده. (ایضاً روضات الجنات ج 1 ص 352). از شوق مدیح تو چو حمام زنان است مغز سرم از غلغلۀ جوش معانی. قاآنی. - در غلغله آمدن، به بانگ و آوا درآمدن. بانگ و غوغا کردن: چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر جام در قهقهه آید که کجا شد مناع. حافظ. رجوع به غُلغُل شود
غلغله پارسی است صوت پرندگان مانند بلبل، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ. یا غلغل جوشیدن، جوشیدن با غلغل، بانگ ریزش مایع محتوی در ظرفی که دهانه اش تنگ باشد چون آنرا سرازیر کنند تا خالی گردد، همهمه و فریاد، آواز و بانگ آلات موسیقی
غلغله پارسی است صوت پرندگان مانند بلبل، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ. یا غلغل جوشیدن، جوشیدن با غلغل، بانگ ریزش مایع محتوی در ظرفی که دهانه اش تنگ باشد چون آنرا سرازیر کنند تا خالی گردد، همهمه و فریاد، آواز و بانگ آلات موسیقی