جدول جو
جدول جو

معنی غلغج - جستجوی لغت در جدول جو

غلغج
غلغلک، عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، پخلیچه، غلمچ، غلغلیچ
تصویری از غلغج
تصویر غلغج
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلفج
تصویر غلفج
زنبور، زنبور سرخ، زنبور عسل، برای مثال چون ز لب نوشم نمی بخشی بتا / همچو غلفج نیش بر جانم مزن (؟- مجمع الفرس - غلفج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغل
تصویر غلغل
صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید، شور و غوغای پرندگان، داد و فریاد و صداهای درهم، هنگامه، غوغا
غلغل در افکندن: ایجاد کردن فریاد و صدای بلند
غلغل کردن: صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، بانگ و آواز برآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلج
تصویر غلج
گره، گره محکم، گرهی که به آسانی گشوده نشود، برای مثال ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده / دامن بیا به دامن من غلج برفکن (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
گره دوتا باشد که آسان نگشایند. (فرهنگ اسدی). گره به علقه باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). گره غلچ. (حاشیۀ برهان قاطع) :
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن.
معروفی (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی).
رشیدی شاهد فوق را برای غلچ آورده است. رجوع به غلچ شود، بندی بود چون شلواربند و غیره. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) ، حشره ای است دریایی دراز مانند رشته، و بعضی حشرۀ تسبیح گفته اند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 178 ب).
، قفل و زنجیری که به لنگه های در وپنجره نصب کنند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 178 ب). غلچ. رجوع به غلچ شود
لغت نامه دهخدا
(غُ لُ)
جوانی نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج). الشباب الحسن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. (از برهان قاطع). غلغلیچ. غلغلیچه. (برهان قاطع). غلغلک. (حواشی برهان قاطع چ معین). رجوع به غلغلک شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کوهی است در سواد بحرین. (منتهی الارب). کوهی است در نواحی بحرین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
عرق الشجر اذا امعن فی الارض، ریشه درخت که در زمین استوار گردد. ج، غلاغل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ غُ)
شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار:
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبوددر زره داودی.
منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل.
منوچهری.
، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غطامط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقه. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان:
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
فردوسی.
یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم
با نعره های غلغلش اندر گلو ببست.
حافظ.
، صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار:
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد درکوهسار.
رودکی.
یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیز است راست.
فردوسی.
ز بس غلغل و نالۀ کرّ نای
تو گفتی همی دل بجنبد ز جای.
فردوسی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبر.
لبیبی.
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین.
منوچهری.
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل.
ناصرخسرو.
ابر سیاه را به هوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین
نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو.
خاقانی.
چه پرتو است که اقبال در جهان افکند
چه غلغل است که دولت در آسمان افکند.
ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 343).
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کر نای.
نظامی.
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزاء عالم بشنوید.
مولوی (مثنوی).
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد.
سعدی (طیبات).
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
، آواز و بانگ ابزار موسیقی:
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غَ)
انگز. (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی). بیلی که با آن زمین را هموار کنند. رجوع به انگز شود:
چون غلیجی که بند برکند (کذا؟)
کیست چون تو فژاگن و فژغند.
؟ (فرهنگ اسدی).
، بت که تراشند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غلج فرس، هموار و یکسان رفتن اسب. (منتهی الارب) :غلج الفرس غلجاً، جری جریاً بلااختلاط فهو مغلج بالکسر. (از اقرب الموارد). در تداول مردم گناباد و خراسان یرغه رفتن را گویند، غلج حمار، تاختن و آب خوردن خر، و چشیدن او با نوک زبان: غلج الحمارغلجاً، عدا و شرب و تلمظ بلسانه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جوان زیبا هموار و یکسان رفتن در ستور گره دو تا که به آسانی گشوده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلفج
تصویر غلفج
زنبور سرخ زنبور عسل، زلو زالو
فرهنگ لغت هوشیار
غلغله پارسی است صوت پرندگان مانند بلبل، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ. یا غلغل جوشیدن، جوشیدن با غلغل، بانگ ریزش مایع محتوی در ظرفی که دهانه اش تنگ باشد چون آنرا سرازیر کنند تا خالی گردد، همهمه و فریاد، آواز و بانگ آلات موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغل
تصویر غلغل
((غُ غُ))
حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن، آواز جوشیدن دیگ، همهمه و فریاد، صوت پرندگان مانند بلبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغلج
تصویر غلغلج
((غِ غِ لَ))
غلغلک، به خنده آوردن کسی با تحریک زیر بغل یا شکمش، غلغلج، گل خوچه، پخپخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیج
تصویر غلیج
((غَ))
بیلی که با آن زمین را هموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلج
تصویر غلج
((غَ))
گره دوتا که به آسانی گشوده شود
فرهنگ فارسی معین
غرغره کردن آب در دهان
فرهنگ گویش مازندرانی
گره، نامی برای سگ
فرهنگ گویش مازندرانی