غورۀ خرما، یعنی خرمای نارسیده، آن را به عربی بلح خوانند. (از برهان قاطع) (آنندراج). در فرهنگهای عربی، غساه به معنی بلح آمده و ظاهراً غسا مأخوذ از غساه است. رجوع به غساه شود
غورۀ خرما، یعنی خرمای نارسیده، آن را به عربی بَلَح خوانند. (از برهان قاطع) (آنندراج). در فرهنگهای عربی، غساه به معنی بلح آمده و ظاهراً غسا مأخوذ از غساه است. رجوع به غساه شود
سرد و گنده هرچه باشد. (منتهی الارب). و منه قوله تعالی: ’لایذوقون فیها برداً ولاشراباً الا حمیماً و غساقاً’. (قرآن 24/78و 25). چیز سرد و گنده چون زرداب و ریم جراحت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). البارد. و المنتن. (اقرب الموارد) ، خون و ریم دوزخیان. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آنچه از تن دوزخیان برود، چون زرداب و جز آن. (مهذب الاسماء). ما یقطر من جلود اهل النار و صدیدهم من قیح و نحوه. (اقرب الموارد). شراب دوزخیان. جوالیقی گوید: کلمه غساق که در قرآن آمده به قول بعضی ترکی است. و بعضی آن را صیغۀ مبالغه از غسق دانسته اند (غسقت العین، اظلمت و دمعت. و غسق الجرح، سال منه ماء اصفر. و غسق الماء، انصب - انتهی). ولی ظاهراً این کلمه معرب غساک یا غشاک فارسی است. رجوع به غساک و غشاک و المعرب جوالیقی ص 235 شود
سرد و گنده هرچه باشد. (منتهی الارب). و منه قوله تعالی: ’لایذوقون فیها برداً ولاشراباً الا حمیماً و غساقاً’. (قرآن 24/78و 25). چیز سرد و گنده چون زرداب و ریم جراحت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). البارد. و المنتن. (اقرب الموارد) ، خون و ریم دوزخیان. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آنچه از تن دوزخیان برود، چون زرداب و جز آن. (مهذب الاسماء). ما یقطر من جلود اهل النار و صدیدهم من قیح و نحوه. (اقرب الموارد). شراب دوزخیان. جوالیقی گوید: کلمه غساق که در قرآن آمده به قول بعضی ترکی است. و بعضی آن را صیغۀ مبالغه از غسق دانسته اند (غسقت العین، اظلمت و دمعت. و غسق الجرح، سال منه ماء اصفر. و غسق الماء، انصب - انتهی). ولی ظاهراً این کلمه معرب غساک یا غشاک فارسی است. رجوع به غساک و غشاک و المعرب جوالیقی ص 235 شود
عشقه را گویند و آن گیاهی است که بر درختها پیچیده و خشک سازد. (برهان قاطع). عشقه که بر درخت پیچد. (فرهنگ رشیدی). عشقه معرب غساک است، والله اعلم. (از آنندراج) (انجمن آرا). پیچک. پیچه. داردوست کتوس (در بعضی از نقاط شمالی ایران). مهربانک. عشق پیچان. قسمی لبلاب. ارغچ. ارغک. ارغژ. ازغچ. نویچ. نوبیچ. نوح. تربد. حبل المساکین. بقلۀ بارده. شجرۀ بارده. پنجه. بویچه. قسوس. (قشوش). پرسیان. لوک. فژغند. کشت بر کشت. سابود. واجد. سن. سرند، گند. فرغند. (از فرهنگ اسدی نخجوانی) : از دهان تو همی آید غساک پیر گشتی ریخت مویت از هباک. طیان (از فرهنگ اسدی). این کلمه باغساق که در قرآن آمده چنین مینماید که یک چیز است وغشاک مصحف آن یا صورتی از آن است. رجوع به غوشاک و غساق شود، نوعی ساس که در فرش و جز آن پنهان شود و اگر آن را بکشند بوی بد میدهد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 181 الف)
عشقه را گویند و آن گیاهی است که بر درختها پیچیده و خشک سازد. (برهان قاطع). عشقه که بر درخت پیچد. (فرهنگ رشیدی). عشقه معرب غساک است، والله اعلم. (از آنندراج) (انجمن آرا). پیچک. پیچه. داردوست کتوس (در بعضی از نقاط شمالی ایران). مهربانک. عشق پیچان. قسمی لبلاب. ارغچ. ارغک. ارغژ. ازغچ. نویچ. نوبیچ. نوح. تربد. حبل المساکین. بقلۀ بارده. شجرۀ بارده. پنجه. بویچه. قسوس. (قشوش). پرسیان. لوک. فژغند. کشت بر کشت. سابود. واجد. سن. سرند، گند. فرغند. (از فرهنگ اسدی نخجوانی) : از دهان تو همی آید غساک پیر گشتی ریخت مویت از هباک. طیان (از فرهنگ اسدی). این کلمه باغساق که در قرآن آمده چنین مینماید که یک چیز است وغشاک مصحف آن یا صورتی از آن است. رجوع به غوشاک و غساق شود، نوعی ساس که در فرش و جز آن پنهان شود و اگر آن را بکشند بوی بد میدهد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 181 الف)
ابن عبید حسن (کذا) بن حفص اصفهانی. فقیه محدث و راوی کتاب جامع الصغیر سفیان ثوری است. (فهرست ابن الندیم). صاحب لسان المیزان گوید: غسان بن عبید موصلی از ابن ابی ذئب و شعبه و گروهی روایت کرده است او از جملۀ ثقات و راوی جامع سفیان بود. رجوع به لسان المیزان ج 4 ص 418 شود کوفی مرجی، رئیس فرقۀ مرجئه. این شخص چنانکه مقریزی پنداشته غسان بن ابان محدث معروف نیست، زیرا غسان بن ابان یمامی بودو این کوفی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل غسانیه و ترجمه الفرق بین الفرق به اهتمام محمد جوادمشکور و ضحی الاسلام ج 3 ص 321 و رجوع به غسانیه شود ابن عباد. عم زادۀ فضل بن سهل ذوالریاستین. او والی خراسان و ماوراءالنهر از طرف مأمون بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام جزء 3 از مجلد 2 ص 352 و تاریخ الحکماء قفطی ص 74 و العقد الفرید ج 8 ص 140 و تاریخ سیستان ص 176 و تاریخ بخارای نرشخی ص 90 شود ابن فضل بن زید. ابوحامد اشعری از وی حدیثی نقل کرده است. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 و عیون الاخبار ج 3 ص 52 شود ابن محمد بن غسان بن موسی عکلی، مکنی به ابوعلی. او از اسحاق بن جمیل حدیث کند. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 شود پدر قبیله ای است به یمن، و از آن قبیله اند ملوک غسان. (منتهی الارب). مازن بن ازد بن غوث است. (از تاج العروس). قبیله ای است عربی از قبایل ’ازد’ که اصلاً از یمن بودند، و چون در محلی پرآب به نام غسان سکنی داشتند به همین نام خوانده شده اند. از این قبیله در دورۀ جاهلیت در شام خاندان غسانیان حکومت کردند و در عصر اسلام نیز بعض مشاهیر به نام غسانی به ظهور رسیده اند. (از قاموس الاعلام ترکی). - ملوک غسان. رجوع به غسانیان شود
ابن عبید حسن (کذا) بن حفص اصفهانی. فقیه محدث و راوی کتاب جامع الصغیر سفیان ثوری است. (فهرست ابن الندیم). صاحب لسان المیزان گوید: غسان بن عبید موصلی از ابن ابی ذئب و شعبه و گروهی روایت کرده است او از جملۀ ثقات و راوی جامع سفیان بود. رجوع به لسان المیزان ج 4 ص 418 شود کوفی مرجی، رئیس فرقۀ مرجئه. این شخص چنانکه مقریزی پنداشته غسان بن ابان محدث معروف نیست، زیرا غسان بن ابان یمامی بودو این کوفی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل غسانیه و ترجمه الفرق بین الفرق به اهتمام محمد جوادمشکور و ضحی الاسلام ج 3 ص 321 و رجوع به غسانیه شود ابن عباد. عم زادۀ فضل بن سهل ذوالریاستین. او والی خراسان و ماوراءالنهر از طرف مأمون بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام جزء 3 از مجلد 2 ص 352 و تاریخ الحکماء قفطی ص 74 و العقد الفرید ج 8 ص 140 و تاریخ سیستان ص 176 و تاریخ بخارای نرشخی ص 90 شود ابن فضل بن زید. ابوحامد اشعری از وی حدیثی نقل کرده است. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 و عیون الاخبار ج 3 ص 52 شود ابن محمد بن غسان بن موسی عکلی، مکنی به ابوعلی. او از اسحاق بن جمیل حدیث کند. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 شود پدر قبیله ای است به یمن، و از آن قبیله اند ملوک غسان. (منتهی الارب). مازن بن ازد بن غوث است. (از تاج العروس). قبیله ای است عربی از قبایل ’ازد’ که اصلاً از یمن بودند، و چون در محلی پرآب به نام غسان سکنی داشتند به همین نام خوانده شده اند. از این قبیله در دورۀ جاهلیت در شام خاندان غسانیان حکومت کردند و در عصر اسلام نیز بعض مشاهیر به نام غسانی به ظهور رسیده اند. (از قاموس الاعلام ترکی). - ملوک غسان. رجوع به غسانیان شود
آبی است. نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه، منهم بنوجفنه رهط الملوک. (منتهی الارب). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن، هر که از ’ازد’ بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. (از تاج العروس). نام آبی که بنی مازن بن ازد بن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده: غسان آبی است در سد مأرب در یمن، که آبشخور بنی مازن بن ازد بن غوث بود، و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه. نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعد بن حصین جد نعمان بن بشیر گوید: یا بنت آل معاذ اننی رجل من معشر لهم فی المجد بنیان شم الانوف لهم عز و مکرمه کانت لهم من جبال الطود ارکان اما سألت فانا معشر نجب الازد نسبتنا و الماء غسان. (از معجم البلدان). رجوع به تاریخ قم صص 283- 284 شود
آبی است. نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه، منهم بنوجفنه رهط الملوک. (منتهی الارب). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن، هر که از ’ازد’ بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. (از تاج العروس). نام آبی که بنی مازن بن ازد بن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده: غسان آبی است در سد مأرب در یمن، که آبشخور بنی مازن بن ازد بن غوث بود، و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه. نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعد بن حصین جد نعمان بن بشیر گوید: یا بنت آل معاذ اننی رجل من معشر لهم فی المجد بنیان شم الانوف لهم عز و مکرمه کانت لهم من جبال الطود ارکان اما سألت فانا معشر نجب الازد نسبتنا و الماء غسان. (از معجم البلدان). رجوع به تاریخ قم صص 283- 284 شود
اقصی القلب. (منتهی الارب) (آنندراج). غسان یا غسّان (به ضبط لسان العرب) ، ته دل، گویند: ’لقد علمت ان ذلک من غسان قلبک’، ای من اقصی نفسک. (از اقرب الموارد)
اقصی القلب. (منتهی الارب) (آنندراج). غُسان یا غَسّان (به ضبط لسان العرب) ، ته دل، گویند: ’لقد علمت ان ذلک من غسان قلبک’، ای من اقصی نفسک. (از اقرب الموارد)
غورۀ خرما، میان خلال و بسر. (منتهی الارب). بلح. (اقرب الموارد). ج، غسی ً، غسیات. (منتهی الارب). یا درست آن غسوات است. (از قطر المحیط). در اقرب الموارد به جای غسیات. غسوات آمده است
غورۀ خرما، میان خلال و بُسر. (منتهی الارب). بَلَح. (اقرب الموارد). ج، غَسی ً، غَسَیات. (منتهی الارب). یا درست آن غسوات است. (از قطر المحیط). در اقرب الموارد به جای غسیات. غسوات آمده است
گازر رختشوی زن، کازر خود کار (ماشین لباسشویی) چرکاب آب مانده از شست و شوی، آب چکیده، جامه شسته مونث غسال زن شوینده، زنی که مرده شوید. آبی که بدان دست و روی شویند، آب چکیده و مستعمل بشستن چیزی. یا ثلاثه غساله. سه جام می که پس از خواب شب بهنگام بامداد نوشند ستا: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود وین حدیث با ثلاثه غساله می رود. (حافظ 152)
گازر رختشوی زن، کازر خود کار (ماشین لباسشویی) چرکاب آب مانده از شست و شوی، آب چکیده، جامه شسته مونث غسال زن شوینده، زنی که مرده شوید. آبی که بدان دست و روی شویند، آب چکیده و مستعمل بشستن چیزی. یا ثلاثه غساله. سه جام می که پس از خواب شب بهنگام بامداد نوشند ستا: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود وین حدیث با ثلاثه غساله می رود. (حافظ 152)