جدول جو
جدول جو

معنی غسا - جستجوی لغت در جدول جو

غسا
(غَ)
غورۀ خرما، یعنی خرمای نارسیده، آن را به عربی بلح خوانند. (از برهان قاطع) (آنندراج). در فرهنگهای عربی، غساه به معنی بلح آمده و ظاهراً غسا مأخوذ از غساه است. رجوع به غساه شود
لغت نامه دهخدا
غسا
غوره خرما غوزه خرما خرمای نارسیده
تصویری از غسا
تصویر غسا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غسالخانه
تصویر غسالخانه
مرده شوی خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسال
تصویر غسال
بسیار شوینده، غسل دهنده، مرده شوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غساله
تصویر غساله
مؤنث واژۀ غسّال، زن شوینده، زن مرده شور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غساله
تصویر غساله
آبی که با آن چیزی را شسته باشند، آبی که پس از شستن چیزی از آن خارج شود، آنچه شسته شود از جامه و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غساک
تصویر غساک
عشقه، گیاهی با برگ های درشت و ساقه های نازک که به درخت می پیچد و بالا می رود، ازفچ، نویچ، دارسج، پاپیتال، نیژ، لوک، جلبوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غساق
تصویر غساق
سرد، گندیده، بدبو، هر چیز گندیده و بدبو مانند زرداب و چرک زخم
فرهنگ فارسی عمید
(غُسْ سا)
بطنی است از حضرموت. (انساب سمعانی ورق 409 الف)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
بیماریی است مر شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج). داء فی الابل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غَسْ سا)
سرد و گنده هرچه باشد. (منتهی الارب). و منه قوله تعالی: ’لایذوقون فیها برداً ولاشراباً الا حمیماً و غساقاً’. (قرآن 24/78و 25). چیز سرد و گنده چون زرداب و ریم جراحت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). البارد. و المنتن. (اقرب الموارد) ، خون و ریم دوزخیان. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آنچه از تن دوزخیان برود، چون زرداب و جز آن. (مهذب الاسماء). ما یقطر من جلود اهل النار و صدیدهم من قیح و نحوه. (اقرب الموارد). شراب دوزخیان. جوالیقی گوید: کلمه غساق که در قرآن آمده به قول بعضی ترکی است. و بعضی آن را صیغۀ مبالغه از غسق دانسته اند (غسقت العین، اظلمت و دمعت. و غسق الجرح، سال منه ماء اصفر. و غسق الماء، انصب - انتهی). ولی ظاهراً این کلمه معرب غساک یا غشاک فارسی است. رجوع به غساک و غشاک و المعرب جوالیقی ص 235 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
عشقه را گویند و آن گیاهی است که بر درختها پیچیده و خشک سازد. (برهان قاطع). عشقه که بر درخت پیچد. (فرهنگ رشیدی). عشقه معرب غساک است، والله اعلم. (از آنندراج) (انجمن آرا). پیچک. پیچه. داردوست کتوس (در بعضی از نقاط شمالی ایران). مهربانک. عشق پیچان. قسمی لبلاب. ارغچ. ارغک. ارغژ. ازغچ. نویچ. نوبیچ. نوح. تربد. حبل المساکین. بقلۀ بارده. شجرۀ بارده. پنجه. بویچه. قسوس. (قشوش). پرسیان. لوک. فژغند. کشت بر کشت. سابود. واجد. سن. سرند، گند. فرغند. (از فرهنگ اسدی نخجوانی) :
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
طیان (از فرهنگ اسدی).
این کلمه باغساق که در قرآن آمده چنین مینماید که یک چیز است وغشاک مصحف آن یا صورتی از آن است. رجوع به غوشاک و غساق شود، نوعی ساس که در فرش و جز آن پنهان شود و اگر آن را بکشند بوی بد میدهد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 181 الف)
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
ابن عبید حسن (کذا) بن حفص اصفهانی. فقیه محدث و راوی کتاب جامع الصغیر سفیان ثوری است. (فهرست ابن الندیم). صاحب لسان المیزان گوید: غسان بن عبید موصلی از ابن ابی ذئب و شعبه و گروهی روایت کرده است او از جملۀ ثقات و راوی جامع سفیان بود. رجوع به لسان المیزان ج 4 ص 418 شود
کوفی مرجی، رئیس فرقۀ مرجئه. این شخص چنانکه مقریزی پنداشته غسان بن ابان محدث معروف نیست، زیرا غسان بن ابان یمامی بودو این کوفی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل غسانیه و ترجمه الفرق بین الفرق به اهتمام محمد جوادمشکور و ضحی الاسلام ج 3 ص 321 و رجوع به غسانیه شود
ابن عباد. عم زادۀ فضل بن سهل ذوالریاستین. او والی خراسان و ماوراءالنهر از طرف مأمون بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام جزء 3 از مجلد 2 ص 352 و تاریخ الحکماء قفطی ص 74 و العقد الفرید ج 8 ص 140 و تاریخ سیستان ص 176 و تاریخ بخارای نرشخی ص 90 شود
ابن فضل بن زید. ابوحامد اشعری از وی حدیثی نقل کرده است. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 و عیون الاخبار ج 3 ص 52 شود
ابن محمد بن غسان بن موسی عکلی، مکنی به ابوعلی. او از اسحاق بن جمیل حدیث کند. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 شود
پدر قبیله ای است به یمن، و از آن قبیله اند ملوک غسان. (منتهی الارب). مازن بن ازد بن غوث است. (از تاج العروس). قبیله ای است عربی از قبایل ’ازد’ که اصلاً از یمن بودند، و چون در محلی پرآب به نام غسان سکنی داشتند به همین نام خوانده شده اند. از این قبیله در دورۀ جاهلیت در شام خاندان غسانیان حکومت کردند و در عصر اسلام نیز بعض مشاهیر به نام غسانی به ظهور رسیده اند. (از قاموس الاعلام ترکی).
- ملوک غسان. رجوع به غسانیان شود
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
آبی است. نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه، منهم بنوجفنه رهط الملوک. (منتهی الارب). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن، هر که از ’ازد’ بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. (از تاج العروس). نام آبی که بنی مازن بن ازد بن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده: غسان آبی است در سد مأرب در یمن، که آبشخور بنی مازن بن ازد بن غوث بود، و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه. نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعد بن حصین جد نعمان بن بشیر گوید:
یا بنت آل معاذ اننی رجل
من معشر لهم فی المجد بنیان
شم الانوف لهم عز و مکرمه
کانت لهم من جبال الطود ارکان
اما سألت فانا معشر نجب
الازد نسبتنا و الماء غسان.
(از معجم البلدان).
رجوع به تاریخ قم صص 283- 284 شود
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
تیزی جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ما انت من غسانه، ای من رجاله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
اقصی القلب. (منتهی الارب) (آنندراج). غسان یا غسّان (به ضبط لسان العرب) ، ته دل، گویند: ’لقد علمت ان ذلک من غسان قلبک’، ای من اقصی نفسک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
پوست پاره ای که کودکان پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). جلد یلبسه الصبی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غورۀ خرما، میان خلال و بسر. (منتهی الارب). بلح. (اقرب الموارد). ج، غسی ً، غسیات. (منتهی الارب). یا درست آن غسوات است. (از قطر المحیط). در اقرب الموارد به جای غسیات. غسوات آمده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از غسالخانه
تصویر غسالخانه
مرده شویخانه، جائی که در آن مردگان را شویند
فرهنگ لغت هوشیار
گازر رختشوی زن، کازر خود کار (ماشین لباسشویی) چرکاب آب مانده از شست و شوی، آب چکیده، جامه شسته مونث غسال زن شوینده، زنی که مرده شوید. آبی که بدان دست و روی شویند، آب چکیده و مستعمل بشستن چیزی. یا ثلاثه غساله. سه جام می که پس از خواب شب بهنگام بامداد نوشند ستا: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود وین حدیث با ثلاثه غساله می رود. (حافظ 152)
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل غسال مرده شویی. منسوب به غساله: و اگر قوت هاضمه جگر ضعیف باشد اسهال غسالی بود یعنی همچون آبی بود که گوشت تازه در وی شسته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
زیبا خوشگل نیک روی منسوب به غسان. یا پادشاهان (ملوک) غسانی. غسانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسانیه
تصویر غسانیه
پیروان غسان کوفی که می گویند دین شناخت خدا و فرستاده اوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسان
تصویر غسان
ته دل ژرفای گش (قلب) شور جوانی تیزی جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسال
تصویر غسال
جامه شوی، شوینده، کسی که شغل وی شستن مرده ها باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غساک
تصویر غساک
گند بوی بد
فرهنگ لغت هوشیار
گنده: زرداب ریم، ریم دوزخیان غساق بنگرید به غساق سرد و گندیده، خون و چرکی که از بدن دوزخیان جریان یابد، شراب دوزخیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسات
تصویر غسات
غوزه خرما خرمای نارسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسال
تصویر غسال
((غَ سّ))
بسیار شوینده، جامه شوی، مرده شوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غساک
تصویر غساک
((غَ))
بوی بد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غساق
تصویر غساق
((غَ سّ))
سرد و گندیده، بدبو، چرک زخم، هر چیز گندیده و بدبو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غسات
تصویر غسات
((غَ))
غوزه خرما، خرمای نارسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غساله
تصویر غساله
((غُ لِ یا لَ))
آبی که بدان دست و روی شویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غسال خانه
تصویر غسال خانه
((~. نِ))
مرده شوی خانه
فرهنگ فارسی معین
جامه شو، مرده شو
فرهنگ واژه مترادف متضاد